آن سال ها، آفتاب و باران که به ندرت با هم می باریدند، پری میگفت: «الآن گرگ می زاید، مگر نمی بینی گرگ چقدر کم است.» الآن ماه هاست آفتاب و باران از هم جدا نمی شوند و گرگ ها یکی پس از دیگری می زایند. نمی دانم با این همه گرگ چه خواهیم کرد. آفتاب و باران را که با هم می بینم، می ترسم. فکر می کنم با گرگ ها دست به یکی کرده اند. می خواهند باد را هم سرگردان تر از همیشه کنند. دیگر نمی داند ابر را کدام سو ببرد. راه آفتاب و ابر را گم کرده است.حالا دیگر باد هم همیشه با آفتاب و باران می آید و با هم سمفونی گرگ ها را می نوازند و گرگ ها یکی پس از دیگری می زایند؛ زاده هایشان بزرگ تر می شوند و باز با سمفونی گرگ ها می زایند و می زایند و می زایند.و نمی دانم آیا جایی مانده است که آفتاب به تنهایی بتابد و اگر باران آمد برود و جایش را به او بدهد؟ آیا آن جا دیگر باد سرگردان تر از همیشه نیست و مسیر آفتاب و ابر را می تواند پیدا کند؟ |+| نوشته شده در جمعه پنجم شهریور ۱۴۰۰ساعت 21:44  توسط روح انگیز پورناصح | بخوانید, ...ادامه مطلب
از شرم حرف های او تمامی حرارت بدنم به صورتم هجوم می آورد. میزان قرمزی اش را نمی توانم حدس بزنم، اما عرق از سر و صورتم می ریزد. دستمال کاغذی ها خیسِ خیس می شوند و بیشترش به صورتم می چسبد. حوله ای برمی دارم. پاهایم یخ زده است. زیر لحاف پاهایم را با سرعت به هم می مالم، بی فایده است. بدنم کرخت شده. انگشتانم گزگز می کند. چشم هایم باز نمی شود اما نمی خوابد هم... با صدای آشنایی چشمانم را باز می کنم. گوشی ام را برمی دارم و نگاه می کنم. نمی دانم از کجا می داند، که ترانه ای، شعری، موزیکی مرا از ژرفنای چاه های اندوه بیرون می کشد و من چندین هفته با زمزمه ی آن ها از چاه ها دور می شوم! و باز وقتی نزدیک آنها می شوم باز نمی دانم از کجا می داند! شاید هم نمی داند! باز با تلنگری مرا از آنجاها دورتر و دورتر می کشاند. در این لحظه ها شادی به سراغم می آید. دیگر به زمین و چاه هایش فکر نمی کنم. به پرواز در آسمان ها و بودن با پرنده ها و ابرها و ستاره ها فکر می کنم. تمام زندگی ام را به آسمان می برم و شادتر و شادتر می شوم و شاید او هرگز نمی داند که ناجی من است و من مدیون قلب بزرگ و مهربانش! با صدای زنگ تلفن چشم هایم را باز می کنم، اما همچنان به آسمان فکر می کنم و ماندن در آنجا. دیگر زمین جای زیستن نیست. |+| نوشته شده در شنبه بیست و هفتم آذر ۱۴۰۰ساعت 22:41  توسط روح انگیز پورناصح | بخوانید, ...ادامه مطلب
قرار بود خون داروتی را بجوشانند. آن را بیرون بکشند، حرارتش بدهند و دوباره به جای خود برگردانند. سرطان قاعدتاً از بین می�رفت. خوب، دقیقاً این جوری نبود. این نوع درمان نام بسیار رسمی�تری داشت، ترم, ...ادامه مطلب
1 زمان شروع جنگ، در کوت ژوایوز، عمارت باشکوهی با روبنای آجر قرمز، به هیبت معبد خدایان برپا بود. بیشهزاری از درختهای بلوط سرزنده و تناور آن را در بر گرفته بود. &nb, ...ادامه مطلب
روز زن؟؟؟!!! روزها، هفتهها، ماهها، سالهای تکراری!!! هر کدام نامی خاص برای خود دارند: روز , ...ادامه مطلب
رمان «در بارهی آزاده خانم و نویسندهاش» هم وادارت میکند به خواندن و هم انگیزهای است برای نوشتن. رمانی که مخاطبانش، بیشتر، نویسندهها هستند تا خوانندهها. زیرا که قصه نوشتن را مینویسد. «...او مجبور است نوشتن را از شخصیتهایش یاد بگیرد. نوشتن قصه راحت است ولی نوشتن قصه نوشتن اصلا آسان نیست.». با دیدن جملههایی از هزار و یکشب در اول کتاب: «... در یکی از ک,روزی,«آزاده,خانم,نویسنده¬اش»,دکتر,براهنی ...ادامه مطلب
از اون روز محتاط شدم. چند ماهی می¬شد پشت سرش حرفایی می¬شنیدم. حرفایی تازه، خیلی تازه. توی چندین سال رابطه-ی دوستیشون چنین چیزهایی نشنیده بودم. حالا بعد از ماه¬ها که مهمون اومده بود، باهاش سرسنگین بودن. می¬دونستم دیر یا زود به گوشش می¬رسونن، اما دیگه فکر نمی¬کردم هر چی از ذهنشون بگذره به زبونشون میارن. توی صحبت¬هاشون جملات مجهول بکار می¬بردن، فاعل جمله¬های معلومشون هم بیشترش سوم شخص بود. به خیالشون نمی¬فهمید یا نمی¬خواستن مستقیم بگن. سوسن گفت: زمونه خیلی بد شده، کم به مدل کاسه ـ بشقاب نگاه کنین، این¬ها مهم نیستند که، آدم باید تو انتخاب دوست خیلی دقت کنه. روناک گفت: صداقت رو الان منی هم حساب نمی,خیلی,محتاط ...ادامه مطلب
نمیدانست کی و چگونه میزبانش شده بود. تا به خودش بیاید تمام وجودش را بیسر و صدا تسخیر کرده بود. به هر چیز شک میکرد. نکند هفتهی پیش که پابرهنه روی ماسهها راه میرفت، از پاهای لختش روزنهای پیدا کرده؟ صورت و دستهایش که همیشه بیرون بود، معلوم نبود از این طریق وارد بدنش شده باشد. یک ماه پیش هم خواب وحشتناکی دیده بود، شاید هم رؤیایش آن را از اعماق ناخودآگاهش بیرون آورده بود. نمیدانست دورهی کمونش چند روز، چند هفته، چند ماه یا چند سال است. راه که میرفت میترسید جلوی پایش چاه عمیقی باز بشود، میترسید سنگی، آهنی از آسمان روی سرش بیفتد، تلویزیون را اصلا باز نمیکرد، صدای موتور دیوانه,آشنای,دیرینه ...ادامه مطلب
از در و دیوارش میبارد. از پنجره و درش وارد میشود. الان دیگر خیلی خیلی آسان به سراغش میرود. مدتیست دعوت نشده همه جا میرود، مهمان ناخوانده شده است. یکی از میزبانهایش به او گفت: خیلی زود و بیخبر آمدهای! هنوز اینجا چیزی ندیدهام که رفتنم مهم نباشد. فعلا برایم مهم است، بدون دلیل که نمیتوانم بگویم، مهم نیست. بعد رو به من کرد و گفت حالا دیگر سن و سال هم برایش اهمیتی ندارد، از کودک و جوان هم حیفش نمیآید. دیگر التماس و دعای هیچکس برایش مهم نیست. هر جور دوست دارد سراغشان میرود. وقت و بیوقت. از هر جا به هر جا دلش میخواهد میرود مادر هر عزاداری که میرفت، آهی میکشید و میگفت: «همهمون یه ,خیلی,آسان ...ادامه مطلب
www.feministschool.com/spip.php?article7641 ,ملکه,برفی ...ادامه مطلب
کلمهها از بس تکراری نوشته و گفتهاند، خستهاند، دیگر استحکام قبلی را ندارند. زبان از تکرار شعارهای همه ساله و تبریک و آرزوی موفقیت خسته است، دیگر نمیچرخد. میخواهند کمی هم دستها کار کنند، کمی هم پاها و چشمها و گوشها و .... پس بیایید تا در آستانهی روز جهانی زن بنشینیم و به حساب و کتابهایمان در عرض یکسال گذشته نگاهی بیندازیم. بیایید هزینهها و عایدیهای یک سالمان را حساب کنیم. اگر هزینههایمان باز هم بیشتر از عایدیهایمان باشد، پس تلاش ما در زندگیمان برای چه چیزیست؟ آیا فقط برای نفس کشیدن تا نمیریم. بیایید ببینیم چه چیزهایی را در طول این سال از دست دادهایم که باید یا نبای,بهانه¬ی,روز,جهانی,بیایید,ببینیم ...ادامه مطلب
http://feministschool.com/spip.php?article7685,به مناسبت روز جهانی زن,به مناسبت هشتم مارچ روز جهانی زن,عکس به مناسبت روز جهانی زن,شعری به مناسبت روز جهانی زن,شعر به مناسبت روز جهانی زن,تبریک به مناسبت روز جهانی زن,اشعار به مناسبت روز جهانی زن,پیام به مناسبت روز جهانی زن,اشعاری به مناسبت روز جهانی زن,متن زیبا به مناسبت روز جهانی زن ...ادامه مطلب
همه جایم بدجوری درد میکند. خوب نمیشود دیگر. آن وقتها که داغون میشدم با وصله و پیله خودم را طوری سر هم میآوردم و مدتی خوب میشدم. حالا همه جایم بدجوری درد میکند، این دفعه ذره، ذره شدهام. ذرهها بینظم شدهاند، جای خودشان را گم کردهاند، همه جایم در رفته. قلبم توی سرم میتپد و مغزم از کف پایم دستوراتش را صادر میکند. زمانی که بالای سرم بود بیشتر دستوراتش ناشنیده میماند، حالا که زیر پایم است، دستوراتش از قوزک پایم بالاتر نمیآید. قلبم از جایگاه جدیدش سوءاستفاده میکند و هر چه میخواهد، میکند. همه جایم بدجوری درد میکند. از بالا و پایین میکشند,خیلی کار دارم ...ادامه مطلب
رمان «در بارهی آزاده خانم و نویسندهاش» هم وادارت میکند به خواندن و هم انگیزهای است برای نوشتن. رمانی که مخاطبانش، بیشتر، نویسندهها هستند تا خوانندهها. زیرا که قصه نوشتن را مینویسد. «...او مجبور است نوشتن را از شخصیتهایش یاد بگیرد. نوشتن قصه راحت است ولی نوشتن قصه نوشتن اصلا آسان نیست.». با دیدن جملههایی از هزار و یکشب در اول کتاب: «... در یکی از کتابها صورتی یافت که نزدیک بود آن صورت در سخن آید.» خواننده پی میبرد که در طول رمان با شخصیتها و تصویرهای جاندار همراه خواهد شد. مطرح کردن زن سه چشم در اوایل رمان جرقهی دیگری,چند روزی با ارغوان,روزی چند بار شویم,روزی چند بار مسواک بزنیم,روزی چند بار چای سبز بخوریم,روزی چند بار بکنیم,روزی چند بار دوستت دارم,روزي چند بار نزديكي كنيم,روزی چند بار ادرار,شوهرم روزی چند بار منو میکنه,روزی چند عدد بادام بخوریم ...ادامه مطلب