مادام پلاژی

ساخت وبلاگ

 

1

زمان شروع جنگ، در کوت ژوایوز، عمارت باشکوهی با روبنای آجر قرمز، به هیبت معبد خدایان برپا بود. بیشه­زاری از درخت­های بلوط سرزنده و تناور آن را در بر گرفته بود.

          سی سال بعد، فقط دیوارهای ضخیمش برجا بود با آجرهای قرمز مات که از میان پیچک­های آویزان، این­جا و آن­جا خود را نشان می­داد. ستون­های گرد بزرگ، تا اندازه­ای هم سنگ­فرش­های سالن و تراس سالم مانده بود. در مناطق پیرامون کوت ژوایوز خانه­ای چنان مجلل وجود نداشت. همه­ی مردم این را می­دانستند، همان گونه که   می­دانستند در سال 1840، فیلیپ والمه برای ساختن آن شصت هزار دلار هزینه کرده و تا دخترش پلاژی زنده بود هیچ­کس آن را فراموش نمی­کرد. زنی پنجاه ساله با موهای سفید که به ملکه­ها می­مانست. او را «مادام پلاژی» می­خواندند، اگر چه مثل خواهرش پولین ازدواج نکرده بود. خواهرش پولین به چشم مادام پلاژی کودکی بود سی و پنج ساله.

          آن دو به تنهایی در کلبه­­ای چوبین و سه اتاقه، در سایه­سار ویرانه­ی عمارت، به خاطر رؤیایشان، رؤیای خانم پلاژی که بازسازی خانه­ی قدیمی بود، زندگی می­کردند.

بیان چگونگی گذران زندگی­شان برای دست­یابی به این هدف رقت­انگیز است. این­که چگونه به مدت سی سال دلارها و سکه­ها را پس­انداز می­کردند، با این همه هنوز هم نصف مبلغ مورد نیاز جمع نشده بود! اما مادام پلاژی اطمینان داشت بیست سال زندگی پیش رویش هست و بیش­تر از آن هم پیش روی خواهرش و هر چیزی می­توانست در عرض بیست، چهل سال انجام پذیرد.

          اغلب، در بعد از ظهرهای دلچسب، در ایوان سنگ­فرش­شان می­نشستند، ایوانی که سایبانش آسمان آبی لوئیزیانا بود و دوتایی     قهوه­هایشان را می­خوردند. دوست داشتند آن­جا در سکوت بنشینند، تنها با یک­دیگر و مارمولک­های فضول و براق. در حالی که نسیمی ملایم پیچک­های درهم، برهم را از میان ستون­ها به بالا، آن­جایی که جغدها لانه کرده­ بودند می­برد، از قدیم­ها صحبت می­کردند و برای زندگی جدیدشان نقشه­ها می­کشیدند.

          مادام پلاژی شاید می­گفت: «پولین! ما هرگز نمی­توانیم همه­ چیز را مثل سابقش درست کنیم، شاید به جای ستون­های مرمرین سالن مجبور باشیم از ستون­های چوبی استفاده کنیم و از چلچراغ کریستال هم چشم بپوشیم. پولین! تو هم این طوری می­خواهی؟»

          «اوه! بله، خواهر. من هم می­خواهم.»، «بله خواهر» یا «نه خواهر.»، «هر ­طور شما دوست دارید خواهر.» جواب­های همیشگی طفلک مادموازل پولین بود. به خاطر چه چیزی زندگی قدیمی و جاه و جلالش را به یاد داشت؟ فقط رگه­های ناچیزی در بعضی جاها،      نیمه­هشیاری جوانی، زندگی یکنواخت و سپس صدای مهیب انفجار. این به معنای شروع جنگ، شورش بردگان، پایانی در هم برهم در میان دود و آتش بود که از آن میان، مادام پلاژی او را بر روی بازوان نیرومندش سالم به کلبه­ی چوبین که هنوز هم خانه­شان بود، حمل کرد. لئاندر، برادرشان، بیش­تر از پولین در آن باره می­دانست، اما نه بیش­تر از مادام پلاژی. او اداره­ی مزرعه­ی بزرگ را با تمامی خاطرات و سنت­هایش به خواهر بزرگش واگذاشته، خودش در شهر مقیم شده بود. چند سال پیش بود. شغل فعلی لئاندر اغلب ایجاب می­کرد به سفرهای دور و دراز برود. به همین خاطر دختر بی­مادرش قرار بود برای ماندن با عمه­هایش به کوت ژوایوز بیاید.

آن­ها در ایوان ویرانه، در حال مزمزه کردن قهوه­شان در این باره صحبت می­کردند. مادموازل پولین بیش از حد هیجان­زده بود،          گل انـداختـن صـورت رنـگ­پریـده و عصـبی­اش نـشان از آن داشـت.      

انگشت­هایش را مدام توی هم قفل و باز می­کرد.

«خواهر! اما چه کار می­توانیم برای لاپوتیت انجـام بدهیم؟ کجا را به او بدهیم؟ چه طوری سرگرمش کنیم؟ آه خدای من!»

مادام پلاژی گفت: «او روی تختی که در اتاق کناری هست، می­خوابد و همان­گونه زندگی می­کند که ما. او نحوه­­ی زندگی ما و دلیلش را می­داند؛ پدرش همه چیز را به او گفته. می­داند که پول داریم و اگر بخواهیم می­توانیم ولخرجی کنیم. پولین نگران نباش، بیا امیدوار باشیم لاپوتیت یک والمه­ی واقعیه.»

سپس مادام پلاژی با وقار بلند شد و برای زین کردن اسبش رفت، تا آخرین گشت روزانه­ی خود را در میان مزارع بزند. مادموازل پولین با نگاهش او را دنبال می­کرد که از میان علف­های در هم و برهم به سوی کلبه­ی چوبین می­راند.

لاپوتیت با خودش جو گزنده­ی بیرون و جهان ناشناخته و مبهمی را آورد، و این برای آن دو که زندگی رؤیا گونه­­ای داشتند،    هم­چون شوکی بود. دختر هم­قد عمه پلاژی­اش بود، چشم­های سیاهش شادی­اش را انعکاس می­داد، مثل استخر آرامی که نور ستارگان را منعکس می­کند. رنگ گونه­های پرش هم­چون گلِ موردِ صورتی بود. مادموازل پولین او را بوسید و به خود لرزید. مادام پلاژی با نگاهی خیره و جستجوگر به چشم­هایش نگریست، انگار به دنبال شباهت گذشته در حال می­گشت.

آن­ها بین­ خودشان برای این موجود جوان جا باز کردند.

2

لاپوتیـت خودش را برای زنـدگی غیـرعادی و محدودی که در

کوت ژوایوز انتظارش را می­کشید، آماده کرده بود. ابتدا خیلی خوب پیش می­رفت. گاهی اوقات به دنبال مادام پلاژی به مزارع می­رفت و  پنبه­های سفید شکفته و رسیده را تماشا می­کرد یا خوشه­های بلال را بر روی ساقه­های مقاومش می­شمرد. اما اغلب با عمه پولین­اش بود و به او در امور خانه کمک می­کرد؛ از گذشته­ی کوتاهش پرحرفی می­کرد و یا با عمه­ی­ بزرگش دست در دست هم، زیر خزه­های آویخته از بلوط­های تناور قدم می­زد.

در آن تابستان، مادموازل پولین اغلب با سبک­بالی راه می­رفت. گاهی اوقات چشم­هایش مثل چشم­های پرنده می­درخشید، مگر وقتی­که لاپوتیت از او دور می­شد. آن زمان بود که چشم­هایش تمامی درخششخود را جز انتظاری بی­قرار، از دست می­داد. به نظر می­رسید دختر هم او را همان­قدر دوست دارد. او را عمه جان صدا می­کرد، اما با گذشت زمان لاپوتیت خیلی آرام شد، خسته نه، متفکر، و در حرکاتش کند. سپس گونه­هایش رنگ­پریده شد، مثل گلبرگ­های کرمی رنگ گل­های موردِ سفیدِ ویرانه.

یک روز وقتی در میان سایه­ی ویرانه، پیش عمه­هایش نشسته بود، دست­های هر یک از آن­ها را در دست گرفت و گفت: «عمه پلاژی، باید چیزی به شما بگویم، به شما و عمه جان.» آهسته صحبت می­کرد، اما قاطع و شفاف. «هر دو تای شما را دوست دارم ـ لطفاً به یاد داشته باشید که هر دوتایتان را دوست دارم، اما باید از شما جدا شوم. من بیش از این نمی­توانم در کوت ژوایوز زندگی کنم.»

تن نحیف مادموازل پولین منقبض شد. لاپوتیت می­توانست اثر آن را در انگشتان خود که با انگشت­های باریک او در هم قفل شده بود، احساس کند. مادام پلاژی بی­حرکت و بدون تغییر بر جا ماند. چشم هیچ انسانی قادر نبود آن­قدر نفوذ کند تا رضایت عمیق او را از این تصمیم ببیند. گفت: «منظورت چیه پوتیت؟ پدرت تو را پیش ما فرستاده، مطمئنم می­خواهد این­جا بمانی.»

«عمه پلاژی، پدرم مرا دوست دارد و وقتی بداند، چنین خواسته­ای نخواهد داشت.» و با بی­قراری ادامه داد: «این­جا انگار نیرویی مرا با فشار به عقب می­راند. باید زندگی دیگری داشته باشم، از همان نوع که قبلا داشتم. می­خواهم حوادثی را که هر روز در سراسر دنیا اتفاق می­افتد، بشنوم و در باره­شان حرف بزنم. دوستانم، کتاب­هایم و  موسیقی­ام را می­خواهم. اگر به غیر از این زندگی، زندگی دیگری    نمی­شناختم، فکر می­کنم آن وقت مسئله فرق می­کرد. اگر مجبور بودم این گونه زندگی کنم تمام تلاشم را می­کردم. اما مجبور نیستم، عمه پلاژی می­دانید که شما هم مجبور نیستید.» به نجوا ادامه داد: «فکر    می­کنم گناهی است که در حق خودم می­کنم. اوه، عمه­ جان! عمه جان چه­ش شده؟» چیزی نبود، فقط احساس کمی ضعف که به زودی رفع می­شد. از آن­ها خواهش کرد توجه نکنند، اما برایش کمی آب آوردند و با برگ نخل زینتی بادش زدند.

آن شب در سکوت اتاق، صدای هق­هق مادموازل پولین به گوش می­رسید که هنوز آرامش خود را نیافته بود. مادام پلاژی او را در آغوش کشید:

با التماس گفت: «پولین! خواهر کوچکم پولین، هرگز تو را  این­طوری ندیده­ بودم، دیگر مرا دوست نداری؟ دیگر تو و من با هم خوشبخت نیستیم؟»

«اوه، چرا خواهر.»

«به خاطر رفتن لاپوتیته؟»

«آره خواهر.»

مادام پلاژی با دلخوری زیادی گفت: «حالا او عزیزتر از من شده، عزیزتر از منی که بزرگت کرده­ام، تو را از زمان تولدت در میان بازوانم با محبت نگه داشته­ام، از منی که مادرت، پدرت، خواهرت و همه چیزت بودم که می­توانستند عزیزت بدارند. پولین این حرف­ها را نزن.»

مادموازل پولین سعی کرد در حین هق­هق­اش صحبت کند.

«خواهر نمی­توانم توضیح بدم، خودم هم نمی­فهمم. تو را     مثل همیشه، بعد از خدا دوست دارم، اما اگر لاپوتیت برود من می­میرم. نمی­فهمم، کمکم کن خواهر. به نظرم اوـ به نظرم او مثل یک منجی است. مثل کسی که آمده تا مرا با خودش ببرد جایی ـ جایی که       می­خواهم بروم.»

مادام پلاژی با لباس راحتی و دمپایی نزدیک تخت نشسته بود. دست خواهرش را که آن­جا دراز کشیده بود در دست گرفته بود و موهای قهوه­ای نرمش را نوازش می­کرد. کلمه­ای نگفت و تنها صدایی که سکوت را شکست صدای هق­هق پولین بود. زمانی که مادام پلاژی بلند شد تا عرق بهارنارنج بخورد، لیوانی هم به خواهرش که مثل بچه­ای  بی­قرار و عصبی بود، داد. تا مادام پلاژی دوباره صحبت کند، تقریبا یک ساعت گذشته بود. سپس گفت:

«پولین! حالا باید گریه­ات را تمام کنی و بخوابی. مریض     می­شوی. لاپوتیت هیچ جا نخواهد رفت. می­شنوی؟ می­فهمی؟ او     می­ماند. به تو قول می­دهم.»

مادموازل پولین خیلی متوجه منظور او نشد، اما اطمینان زیادی به حرف­های خواهرش داشت و با قول او آرام گرفت. با گرفتن دست نرم و قوی مادام پلاژی در دستش به خواب رفت.

3

مادام پلاژی همین­که دید خواهرش خوابیده، آهسته بلند شد و بیرون رفت، به راهروی باریک و سقف کوتاه. آن­جا معطل نشد، با   قدم­های تند و آشفته، فاصله­ی بین کلبه­ی چوبین و ویرانه را طی کرد.

آسمان صاف و ماه درخشان مانع از تاریکی شب می­شد، اما تاریکی و روشنی هوا تأثیری در حال مادام پلاژی نداشت. بار اولش نبود که شب هنگام، زمان به خواب رفتن تمامی مزرعه، دزدانه به ویرانه   می­رفت، اما قبلاَ هرگز تا این حد دل­شکسته نبود. می­رفت آن­جا تا آخرین رؤیاهایش را ببیند و با آن­ها خداحافظی کند. رؤیاهایی که تا امروز تمام روزها و شب­هایش را پر کرده بودند.

اولین نفر در در ورودی منتظرش بود، مرد سفیدموی پیر و خشنی که به خاطر تأخیرش او را مورد سرزنش قرار می­داد. مهمان­هایی دارند که باید پذیرایی بشوند. آیا این را نمی­دانست؟ مهمان­هایی از شهر و مزارع نزدیک. بله می­دانست دیر است. او با فلیکس بیرون رفته بود،  آن­ها متوجه سرعت گذر زمان نبودند. حالا فلیکس آن­جا حضور دارد و می­تواند همه چیز را توضیح بدهد. آن­جا پیش او ایستاده است، اما  نمی­خواهد صحبت­های او و پدرش را بشنود.

مادام پلاژی روی نیمکتی لم داده بود که اغلب او و خواهرش روی آن می­نشستند. سرش را برگرداند و از شکاف پنجره­ی نزدیکش به درون خیره شد. داخل ویرانه درخشان است. نه با نور ماه، زیرا که در مقایسه با نور دیگر، نور چلچراغ کریستال، نور ضعیفی است.        سیاه­پوست­ها یکی پس از دیگری آرام و احترام­آمیز در اطرافش حرکت می­کنند. نور چلچراغ در ستون­های مرمرین صیقلی انعکاس می­یابد و می­درخشد!

سالن پر از مهمان است. مسیو لوسین سانتیین پیر آن­جاست، به یکی از ستون­ها تکیه داده است و به چیزی که مسیو لافیرم به او      می­گوید، می­خندد، طوری که شانه­های چاقش تکان می­خورد. پسرش ژول هم هم­راهش است، همان که می­خواهد با او ازدواج کند. می­خندد. در این فکر است که آیا فلیکس به پدرش گفته است یا نه. ژئروم لافیرمه­ی جوان آن­جا روی مبل راحتی نشسته است و با لئاندر شطرنج بازی می­کند. پولین کوچولو آن­جا ایستاده و اذیت­شان می­کند، بازی آن­ها را به هم می­زند. لئاندر دعوایش می­کند، او هم شروع می­کند به گریه کردن. پرستارش کلمانتین سیاه پیر در آن نزدیکی­هاست، لنگ لنگان می­رود، او را برمی­دارد و با خود می­برد. کوچولو چه­قدر حساس است! اما حالا تند می­دود و خیلی بهتر از یکی دو سال پیش از خودش مراقبت می­کند. روزی که روی سنگ­فرش کف سالن افتاد و پیشانی­اش متورم شد، پلاژی آن­قدر ناراحت و عصبانی شد که قالیچه و پوست بوفالو سفارش داد روی کف سنگی بیندازند تا کوچولو مطمئن­تر راه برود.

با صدای بلند گفت: «نباید آسیبی به پولین برسد. آسیب رساندن به پولین!»

به آن طرف سالن چشم دوخت، سالن غذاخوری بزرگ، جایی که گل­های مورد سفید رشد می­کنند. عجب! خفاش­ها چه­قدر نزدیک به زمین پرواز می­کنند. یکی از آن­ها کاملاَ به سینه­ی مادام پلاژی خورد، ولی او متوجه نشد. او دورتر از آن­جا، در سالن غذاخوری است جایی که پدرش با جمعی از دوستان دور میزی با جام­های شراب­شان   نشسته­اند. طبق معمول صحبت از سیاست است. چه­قدر خسته­کننده! می­شنود که آن­ها مرتب از «جنگ» می­گویند. جنگ. اًه! او و فلیکس بیرون زیر درخت­های بلوط یا آن پشت زیر سایه­ی خرزهره­ها     حرف­های خوشایندی برای هم­دیگر دارند.

اما آن­ها راست می­گفتند! صدای توپ که در سامتر شلیک شد در سراسر ایالت­های جنوبی به غرش درآمد و پژواک آن تمام نواحی کوت ژوایوز را در بر گرفت.

هنوز هم پلاژی آن را باور نمی­کند. تا وقتی که لاریکانوز با بازوهای سیاه و لختش دست به کمر ایستاده، با کمال بی­شرمی و پیاپی حرف­های رکیک می­زند. پلاژی می­خواهد او را بکشد. اما هنوز هم باور نمی­کند. تا وقتی که فلیکس به اتاقش در طبقه­ی بالای سالن غذاخوری، جایی که پیچک­ها آویزان است، برای خداحافظی پیش او می­آید.  صدمه­ای که دگمه­های برنجی یونیفورم خاکستری و تازه­ی فلیکس به گوشت لطیف سینه­اش وارد ­کرد، هرگز بهبود نیافت. پلاژی روی راحتی نشسته است او هم کنارش؛ هر دو ساکت و دردمند. اتاق تغییر نکرده است حتی مبل راحتی نیز درست سر جای خود قرار دارد. مبلی که مادام پلاژی سی سال آزگار قصد داشت روزی که مرگش فرا می­رسد، روی آن دراز بکشد.

با وجود دشمن در پشت در، مجالی برای گریه کردن نیست. در دیگر مانع ورود نیست. حالا آن­ها داخل سالن با سر و صدا حرکت  می­کنند. شراب­ می­خورند، شیشه­ها و کریستال­ها را خرد و تابلوهای نقاشی و عکس­ها را پاره می­کنند.

یکی از آن­ها مقابل او می­ایستد و می­گوید خانه را ترک کند. او به صورتش سیلی می­زند. جای سیلی در گونه­ی سفیدش به رنگ خون درمی­آید.

صدای شعله­های آتش می­آید. شعله­ها به اندام بی­حرکتش نزدیک می­شود. می­خواهد به آن­ها نشان دهد که یک دختر لوئیزیانا چـگونه در مقـابل فاتحانش جـان می­بـازد. اما پولین کوچـولو، با درد و

وحشت از زانوانش آویخته است. پولین کوچولو باید نجات پیدا کند.

«نباید آسیبی به پولین برسد.»

دوباره با صدای بلند می­گوید: «آسیب رساندن به پولین!»

شب تقریباَ سپری شده بود، مادام پلاژی از نیمکت، جایی که نشسته بود، خودش را پایین کشید و ساعت­ها بدون حرکت، دمرو روی سنگ­فرش دراز کشید. وقتی به زحمت روی پاهای خود ایستاد. حالت کسی را داشت که در رؤیا راه می­رود. ستون­های محکم و بزرگ را یکی پس از دیگری در میان بازوانش می­گرفت و گونه و لب­هایش را روی آجر­های سرد و بی­احساس می­گذاشت.

مادام پلاژی به نجوا می­گفت: «خداحافظ، خداحافظ!»

دیگر از نور ماه خبری نبود تا هدایت­گر گام­های او از میان گذرگاه آشنایش به کلبه­ی چوبین باشد. درخشان­ترین نورها در آسمان، متعلق به زهره بود که از پایین­ترین قسمت شرق آویخته بود. خفاش­ها از به هم زدن بال­هایشان در اطراف ویرانه دست کشیده بودند. حتی مرغ مینا که ساعت­ها روی درخت کهنسال توت چهچهه می­زد، به خواب رفته بود. تاریک­ترین ساعت قبل از روز بر همه جا حکم می­راند. مادام پلاژی با شتاب از میان علف­های چسبنده و خیس، در حالی که    علف­های بلند و پرپشت اطراف را که به صورتش می­خوردند، کنار   می­زد، به طرف کلبه­ی چوبین می­رفت­، به سوی پولین. حتی یک بار هم در پشت سرش به ویرانه نگاه نکرد که مانند هیولای بزرگی ماتم گرفته بود. نقطه­ای سیاه در میان تاریکی­گسترده بر آن.

4

کمی بیش­تر از یک سـال بعد تغییـراتی که عمارت قدیمی والمه به خود می­دید، ورد زبان­ها و موجب حیرت کوت ژوایوز شد. بیهوده بود اگر کسی می­خواست ویرانه­ی عمارت و کلبه­ی چوبینی را ببیند که دیگر آن­جا نبود، اما بیرون، در فضای باز، جایی که خورشید می­درخشید و نسیم می­وزید، بنای چشم­نوازی که با چوب­های جنگلی منطقه تزیین یافته بود، به چشم می­خورد. این بنا روی زیربنای آجری محکمی قرار داشت.

نشسته در گوشه­ای از سالن دلپذیر، لئاندر سیگار بعد از ظهرش را می­کشید و مشغول صحبت با همسایه­ها بود. آن­جا قرار بود ملکش باشد، خانه­ای که خواهرها و دخترش سکونت داشتند. بیرون ازعمارت، از زیر درخت­ها و از خانه­ای که لاپوتیت پیانو می­نواخت، صدای   خنده­ی جوانان به گوش می­رسید. با شور هنرمندی جوان، از کلیدهای پیانو آهنگی خلق می­کرد که برای مادموازل پولین که از خود بی­خود شده و پیش او ایستاده بود، به طرز حیرت­آوری خوش­آیند بود. مادموازل پولین با بازسازی والمه تحت تاثیر قرار گرفته، گونه­هایش مثل گونه­های لاپوتیت گوشتالو و سرخ شده بود. پیری از او دور ­شده بود.

مادام پلاژی که با برادرش و دوستان او صحبت می­کرد، برگشت و از آن­جا دور شد. برای گوش دادن به آهنگی که لاپوتیت آن را می­نواخت، لحظه­ای ایستاد، اما فقط برای لحظه­ای. به سوی قسمت قـوسی شکل ایـوان رفت، جایی که خـودش را تنـها یافت. آن­جا راست

ایستاده، از میله­های نرده گرفت و به آرامی از بالای مزارع به دوردست­ها

نگریست.

لباس سیاهی پوشیده بود، با شالی سفید که همیشه روی    شانه­اش می­انداخت. موهای براق و پرپشتش بالای سرش مثل تاج نقره­ای بود. در چشم­های تیره و عمیقش، نور آتشی که اصلاَ شعله نداشت، به تدریج دور می­شد. خیلی پیر شده بود. از همان شبی که با رؤیاهایش خداحافظی کرده بود به نظرش سال­ها به جای ماه­ها سپری می­شدند.

طفلک مادام پلاژی! چگونه می­توانست غیر از این باشد، در حالی که از بیرون فشار حیات جوان و شاد، او را به سوی روشنایی هل می­داد، روحش را هم­چنان در سایه­ی ویرانه باقی گذاشته بود.

 

 



[1]- Ma'ame pelagie / Kate Chopin

ریل زمان...
ما را در سایت ریل زمان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : railezamano بازدید : 106 تاريخ : جمعه 18 مهر 1399 ساعت: 9:06