آشنای دیرینه

ساخت وبلاگ

­نمی­دانست کی و چگونه میزبانش شده بود. تا به خودش بیاید تمام وجودش را بی­سر و صدا تسخیر کرده بود. به هر چیز شک می­کرد. نکند هفته­ی پیش که پابرهنه روی ماسه­ها راه می­رفت، از پاهای لختش روزنه­ای پیدا کرده؟ صورت و دست­هایش که همیشه بیرون بود، معلوم نبود از این طریق وارد بدنش شده باشد. یک ماه پیش هم خواب وحشتناکی دیده بود، شاید هم رؤیایش آن را از اعماق ناخودآگاهش بیرون آورده بود.

          نمی­دانست دوره­ی کمونش چند روز، چند هفته، چند ماه یا چند سال است. راه که می­رفت می­ترسید جلوی پایش چاه عمیقی باز بشود، می­ترسید سنگی، آهنی از آسمان روی سرش بیفتد، تلویزیون را اصلا باز نمی­کرد، صدای موتور دیوانه­اش می­کرد.

          به محض شنیدن صدای موتور، ناخودآگاه می­ایستاد و نگاه می­کرد. مادرش او را از کودکی از موتور و دوچرخه ترسانده بود، شاید هم همان ترس حالا کامل شده بود. هیچ بعید هم نبود که روی یکی از ژن­هایش باشد. مادرش می­گفت هر وقت دیدی موتور یا دوچرخه میاد، وایستا، بعد از رد شدن آن­ها راه بیفت. بعد از چند سال گفت مراقب کیف قاپی موتور سوارها باش، او هم بند کیفش را از سرش رد می­کرد و کیفش را دو دستی می­گرفت. یک بار دوستش گفت کیفت را اگه خواستن بده، از جونت عزیزتر که نیست. هنوز برای این پیشنهاد تازه تصمیم درست و حسابی نگرفته بود که باز فلسفه­ی موتور عوض شد.

          حالا دیگر حاضر بود با کمال میل کیفش را بدهد، نه صورتش، نه چشم­هایش و نه دست­هایش را. حالا دیگر صورت و دست­هایش می­سوخت، تکه تکه می­شد و فرو می­ریخت؛ سرب داغ چشم­هایش را ذوب می­کرد.

          نمی­دانست چرا برای زنده ماندن وسیله­ی دفاعی درست و حسابی نداشت؟ چرا با زره و سپر به دنیا نیامده بود؟ عجیب بود که تا امروز نسلش منقرض نشده بود؟ ولی حالا دیگر می­دانست که با این مراقبت­های دایمی که هر روز پیچیده­تر از پیش می­شد، هرگز نمی­توانست به خودش توجه کند.

 

 |+| نوشته شده در  جمعه نهم آبان ۱۳۹۳ساعت 10:44  توسط روح انگیز پورناصح  | 
ریل زمان...
ما را در سایت ریل زمان دنبال می کنید

برچسب : آشنای,دیرینه, نویسنده : railezamano بازدید : 171 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1396 ساعت: 11:26