نمیدانست کی و چگونه میزبانش شده بود. تا به خودش بیاید تمام وجودش را بیسر و صدا تسخیر کرده بود. به هر چیز شک میکرد. نکند هفتهی پیش که پابرهنه روی ماسهها راه میرفت، از پاهای لختش روزنهای پیدا کرده؟ صورت و دستهایش که همیشه بیرون بود، معلوم نبود از این طریق وارد بدنش شده باشد. یک ماه پیش هم خواب وحشتناکی دیده بود، شاید هم رؤیایش آن را از اعماق ناخودآگاهش بیرون آورده بود.
نمیدانست دورهی کمونش چند روز، چند هفته، چند ماه یا چند سال است. راه که میرفت میترسید جلوی پایش چاه عمیقی باز بشود، میترسید سنگی، آهنی از آسمان روی سرش بیفتد، تلویزیون را اصلا باز نمیکرد، صدای موتور دیوانهاش میکرد.
به محض شنیدن صدای موتور، ناخودآگاه میایستاد و نگاه میکرد. مادرش او را از کودکی از موتور و دوچرخه ترسانده بود، شاید هم همان ترس حالا کامل شده بود. هیچ بعید هم نبود که روی یکی از ژنهایش باشد. مادرش میگفت هر وقت دیدی موتور یا دوچرخه میاد، وایستا، بعد از رد شدن آنها راه بیفت. بعد از چند سال گفت مراقب کیف قاپی موتور سوارها باش، او هم بند کیفش را از سرش رد میکرد و کیفش را دو دستی میگرفت. یک بار دوستش گفت کیفت را اگه خواستن بده، از جونت عزیزتر که نیست. هنوز برای این پیشنهاد تازه تصمیم درست و حسابی نگرفته بود که باز فلسفهی موتور عوض شد.
حالا دیگر حاضر بود با کمال میل کیفش را بدهد، نه صورتش، نه چشمهایش و نه دستهایش را. حالا دیگر صورت و دستهایش میسوخت، تکه تکه میشد و فرو میریخت؛ سرب داغ چشمهایش را ذوب میکرد.
نمیدانست چرا برای زنده ماندن وسیلهی دفاعی درست و حسابی نداشت؟ چرا با زره و سپر به دنیا نیامده بود؟ عجیب بود که تا امروز نسلش منقرض نشده بود؟ ولی حالا دیگر میدانست که با این مراقبتهای دایمی که هر روز پیچیدهتر از پیش میشد، هرگز نمیتوانست به خودش توجه کند.