نمی¬دانم از کجا می¬داند!

ساخت وبلاگ

 

قرار بود خون داروتی را بجوشانند. آن را بیرون بکشند، حرارتش بدهند و دوباره به جای خود برگردانند. سرطان قاعدتاً از بین میرفت. خوب، دقیقاً این جوری نبود. این نوع درمان نام بسیار رسمیتری داشت، ترموچیچی یا یک چیز دیگر، کلمهای که هم قابل اعتماد بود (چون پیشوند آن را میشد تشخیص داد) و هم شکوهمند، در حقیقت هم نمیشد آن را پرسید، به دلیل اطلاعات کم، ممکن بود توضیحات مربوط به آن غیر قابل درک باشد. آنها میخواهند خون مرا بجوشانند. این چیزی بود که داروتی متوجه شده و به دخترش هلن که از نیویورک زنگ میزد، گفته بود. آمارها، اظهارنامهها و بروشورهای چهاررنگی از کلینیکی در فرانکفورت آلمان وجود داشت که به سه زبان نوشته شده بود. وقتی در ایستگاه مونیخ منتظر قطار بودند هلن در فونتها و  عکسهای بروشور تأمل کرد. فریبهای متداول تبلیغاتی ـ خود او در طی چند سال گذشته چند تا موبر و کرم شب خریده بود، البته به چه قیمتهایی؟ـ هلن میتوانست علت انتخاب رنگها را در آن درک کند. او در ورای آبی آرامبخش، قرمز هیجانانگیز و همچنین در نقلقولهای ایتالیک امیدوارکننده و دقیق از زبان آدل دِ شوینی، زنی از استراسبور که با جوشاندن خونش نه تنها نجات یافته، بلکه زندگی طولانی هم داشته است، معنای خاصی میدید. تصویر مشخصی از خود کلینیک و ماشین جوش که شبیه چه چیزی است، دیده نمیشد. هلن بشکهی بزرگی   همچون بشکههای کارخانهی آبجوسازی را مجسم میکرد ـ ظرفهای تمیز و بزرگ با پارچهی ویسکوز، خون آلوده به آهستگی در یک جهت حرکت میکرد و خون سالم، سرزنده و درخشنده با شور و شوق به سوی مریض بازمیگشت. روی سقف کارخانهی آبجوسازی     دودکشهای بزرگی را تصور میکرد که بوی ترش و شیرین تهماندهی بیماری مغلوب را به هوا میفرستاد. پیف پیف از دودکشها بالا میرود و تمام شهروندان آلمانی (بله در خیال خود، آنها شلوارکهای چرمی بنددار میپوشند و کلاههایی با لبههای کوچک میگذارند) به بالا نگاه میکنند و با غرور میدانند که در شهرشان بر مرگ پیروز شدهاند.

هـلن اگر مانـند دوران کودکیاش این فکر را با داروتی در میان

میگذاشت، داروتی با لحنی تحقیرآمیز میگفت: داستان پریان. همواره با افکار رویاییاش داروتی را عصبانی میکرد. هلن مواظب بود تا مبادا وقتی داروتی آخرین و در عین حال مضحکترین طرح نجات    زندگیاش را اعلام میکند، مثل خود او مسخرهاش نکند، اما واکنش داروتی نسبت به بیماریاش از شروع آن به طور عجیبی سرسختانه بود.

در قطار بودند و ساکهایشان در رف بالای سرشان. هلن وقتی دوباره بروشور را ورق میزد متوجه مسئلهی مهمی شد، در آن هیچ تصویری از بیماران نبود؛ هلن مطمئن بود که دلیل آن، عدم تأکید بر علوم قابل تردید در ورای درمان است. غیرممکن بود به تصویر شخص مریضی چون مادر پنجاه و هفت سالهاش نگاه کرد و تصور نمود که در صورت عدم موفقیت طب مدرن یا مثل مورد داروتی که طب مدرن هیچ فرصتی برای پیشرفت نداشته، این ایدهی تا حدودی قرون وسطایی که زالو و جنگیری را به ذهن میآورد، بتواند کاری از پیش ببرد. بروشور در مورد شروع دوباره و سرزندگی صحبت میکرد و بیشتر مثل تبلیغ برای آبهای گرم بسیار گران قیمت به نظر میرسید، از همان نوعی که هلن در مجلات مسافرتی و مد خوانده بود.

          بروشور را روی پاهایش رها کرد. مادرش رو به روی او روی سه صندلی دراز کشیده و به پهلو خوابیده بود. زانوهایش به سینهاش چسبیده بود. پاهای کوچکش از زیر کت خرمایی رنگش دیده میشد. به رغم مخالفت داروتی در مورد هزینهی اضافی، کل کوپه را رزرو کرده بودند. (آنها با اصرار داروتی به خاطر صرفهجویی، بلیط قطار خریده بودند) او معمولاٌ به زندگی جدید و اسرافکارانهی هلن که از بیست و دو سالگی و بعد از ترک هنرستان به مدت ده سال در کالیفرنیا داشت، طعنههای دوپهلو و مبهمی میزد. برای هلن خوشایند نبود مجموعهی شغلهای جورواجورش را توضیح دهد ـ کارمند اداری دون پایه، هر از گاهی به عنوان صفحهبرگردان در فلارمونیک لسآنجلس، معلم پیانوی کودکان در مدرسهی خصوصی و پیانیست در مراسم روزهای مقدس بخصوص در معبد بث هیلل ـ که درآمد آنها به سختی میتوانست کفاف هزینهی اجارهی آپارتمانی در هالیوود هیلز را بدهد. آپارتمانی که برای رفتن به آن میبایست یا از برج آسانسور استفاده میکرد و یا با مشقت از راهپلههای کثیف بالا میرفت. مکانی که از آن در فیلم مشهوری در دههی هفتاد استفاده کرده بودند و با وجود این که خیلیها بارها و بارها یادآوری میکردند، او نامش را هرگز به یاد نمیآورد. چنان با هیجان از همجواری او با تاریخ میگفتند گویی در خانهای زندگی میکند که زمانی جورج واشنگتن میزیست. حقیقت آشکار این بود که هلن نیسان مدل ده سال قبل را میراند و این به نظر داروتی دلیل    قانعکنندهای برای ولخرجی هلن بود. دفعات کمی که داروتی اجازه داده بود با هواپیما به لسآنجلس برود، هلن خودش را متفاوت با مادرش یافته بود، مثلاً هلن از روی هوس کاناپههای اتاق نشیمناش را که مثل اولش نو بودند، دوباره رویهدوزی کرده بود، در حالی که در آپارتمان مادرش در نیویورک کاناپهها و صندلیهای کهنه همچون بازماندگان صبور بلاها سر جای خود ایستاده بودند. البته هلن مثل یک کودک یا حتی نوجوان هرگز توجهی به رومیزیهای نخنما و چینیهای لبپر نداشت و با جا به جا نکردن وسایل خانهاش احساس آرامش میکرد. مثل پرندهی نقاشی که دقیقاً همان جایی را روی  قفسهی کتاب اشغال کرده بود که بار اول در یازده سالگی آن را دیده و نگران و هیجانزده از هنر گروتسک، هنر پوشیده در ابهام جنسی به آن خیره شده بود. دگمهای که در هفت سالگیاش توی زیرسیگاری بود مطمئناً در هشت، نه، ده سالگیاش هم همان جا بوده و خودش را با جای جدید تطبیق داده است و زیرسیگاری نیز خودش را با ساکن جدیدش. به خاطر همین هم حالا دیگر بیشتر جایی برای دگمهی قرمز بود تا چیزی به درد به خور برای سیگاریها. وقتی در بزرگسالی برای دیدن آنها به خانه برمیگشت از صرفهجویی مادرش کاملاً احساس دلهره میکرد، گویی نشانگر چیزی نگرانکننده است. آیا داروتی آینده را پس میزند؟ آیا به این دلیل معالجهی عادی بیماریاش را رها کرد؟ آیا میخواست بمیرد؟

          هلن به دورتادور کوپه نگاه کرد. حق داشت کل کوپه را بدون اطلاع مادرش رزرو کند. گرفتن کوپهی درجهی یک ریسک بود، چون ممکن بود مادرش حتی سوار نشود. هلن امیدوار بود وقتی مادرش وارد کوپهی درجهی دوم بشود و مسافری نبیند شاید به سادگی فکر کند شانس آوردهاند، اما، البته داروتی لحظهای که هلن در را پشت سرشان بست، متوجه مسئله شد؛ تنها دلیل رضایت او نسبت به این بیمسئولیتی اقتصادی، بیماری حادش بود که توان مقابله را از او گرفته بود.

          پرواز از نیویورک کسلکننده بود. همچنان که ساعتها روی اقیانوس به کندی سپری میشد، داروتیِ تقریبا کوتاه قد بیشتر و بیشتر در صندلیاش فرو میرفت. به کودکی میمانست که به خاطر مداد شمعی شکسته و چوبشورهای پخششدهاش بر زمین پاهایش را با بیقراری تکان میدهد. هلن متوجه شده بود مهمانداران هواپیما هنگام عبور از کنار آنها با نگرانی و با این فکر که تا به مونیخ برسند لاشهای روی دستشان خواهد ماند، به مادرش نگاه میکنند. تصور کرد تشریفاتی برای چنین موارد اضطراری وجود دارد: مطمئناً آنها جسد را از جلوی چشم مسافران دیگر برمیدارند، شاید  مادرش را روی کف آشپزخانه در پشت هواپیما بگذارند و رویش را با پتوی بسیار نازکی بپوشانند و شاید هم در یکی از مخزنهایی بگذارند که به این منظور در هواپیما تعبیه شده است.

          اما تشریفات آنها برای معالجهی مادرش از طریق جوشاندن خونش چه بود؟

          در نور کم کوپه، صورت داروتی میدرخشید. اخیراً به قدری ضعیف شده بود که پوست صورتش محکم به طرف بینیاش کشیده شده بود و پوست روی استخوانهای گونهاش چون ملافهای مرتب بر روی تختخواب به نظر میرسید. در چند ماه اخیر هلن با مادرش طوری صمیمی شده بود که هر دوتایشان را آشفته میکرد. طی سرزدنهای مکررش به نیویورک داروتی را حمام کرده، به او در رفتن به دستشویی کمک میکرد. ناخنهای زرد و ضخیم پایش را کوتاه میکرد؛ سپس آنها را با سوهان قرمز روشنی که مادرش از ارزانسرا خریده بود و تمام این  سالها از آن استفاده میکرد، برق میانداخت. از میان برداشتن فاصلهی مرسومی که سالهای مدید بین مادر و دختر وجود داشت، باعث میشد برای هلن دیدن مادرش به صورت موجودی زنده مشکلتر از دیدن او به صورت مجموعهای از اعضای بدن و کردارها بشود. اما شاید این پیامد اجتنابناپذیر مراقبت از مادرش بود. هلن میدانست اگر تصور مرگ مادرش را بکند تفکر به نیازهایش او را در برخواهد گرفت، نیازهای برآورده شده و نشدهاش. خطر به زانو درآمدن در برابر ترس کودکانهی تنها رها شدن تهدیدش میکرد.

          وقتی هلن برای شغل صفحهبرگردانی به فلارمونیک دعوت شد، فهمید اگر تمرکزش به تک تک نتها باشد نه به کل قطعه، هرگز از زمان صحیح برگرداندن صفحه غفلت نخواهد کرد. تنها زمانی اشتباه  میکرد که توجهی به این نتهای مشخص نداشت و اجازه میداد ذهنش در خلال موسیقی همچون پرندهای که در ارتفاع کم پرواز میکند به این طرف و آن طرف کشیده شود. با تفکر در بارهی موسیقی شروع میکرد – او چه انتخابی میبایست در کاهش تدریجی تن صدا یا برگشت به کودا میکرد- و سپس به ناچار در گرداب خاطرهی لحظه یا مجموعهای از لحظههایی میافتاد که او را به تصمیم برای ترک کنسرواتور و کنار کشیدن از بودن به جای پیانیست، هر چند باور کردنی نبود، سوق داده بود. پیانیستی که پشت پیانو به حدی نزدیک به او مینشست که      میتوانست صدای نفسها و نالههای توحلقیاش را بشنود، گویی جلوی در باز اتاق خواب پیانیست در حال معاشقه، ایستاده است. سپس ذهنش، با هجوم افکار از مسیر خود منحرف میشد و خیلی زودتر یا دیرتر از موعد صفحه را برمیگرداند و از نگاه برافروختهی پیانیست رنج میبرد و این اشتباه روزها فکر او را میآشفت.

          یک هفته پیش وقتی هلن به دوست پسر صوریاش، نیتن در بارهی تصمیم مادرش برای رفتن به آلمان به منظور معالجه گفت، او چشمهایش را گرداند. هلن به خاطر تردید آشکارش از او ممنون شد زیرا به او اجازه میداد جنبهی دیگر موقعیت را با اعتماد به نفس بیشتری که از طریق دیگری نمیتوانست، بررسی کند. گرچه به راه حل غیر دارویی اخیر مادرش برای مشکل سرطان چنانچه داروتی به آن اشاره میکرد اعتقاد نداشت، حداقل در برابر آن شکیبایی اختیار کرده بود. گویی مسئلهی سیاسی پیچیدهای بود که باید در سرمقالهی روزنامهی مورد علاقهی او، نیویورک تایمز، نوشته میشد و سپس هر روز وقتی با عجله سری به بیرون میزد با قصاب یا مردی در مغازهی تعمیر کفش وارد بحثی هیجانانگیز میشد. هلن به نیتن که پشت میز آشپزخانه در آپارتمان هلن نشسته بود، گفت: تحقیقاش را کرده، نتایج خوبی  داشتهاند. نیتن یک سال پیش، بعد از دو سال دوستی به اینجا نقل مکان کرده بود.

نیتن حرفی نزد زیرا مرد احمقی نبود. شش ماه از موقعی که هلن فهمیده بود او با کسی رابطه دارد، گذشته بود و روابط دور از تنش آنها بر اساس این درک که نیتن دوباره هرگز نخواهد توانست آزادانه صحبت کند، قرار داشت. یک سال پیش نیتن تحقیق خود را به تعویق انداخته بود. در بیمارستان کودکان تحقیق ایمنیشناسی انجام میداد، او توهین آشکاری به جایگزینهای دانشهای طبی میکرد. طی سالها با ناباوری و حالت ناخشنودی به حرفهای هلن در مورد این که دوستانش وندی و تری واکسیناسیون تیمو و مندی کوچولو را به خاطر تحقیق در مورد ارتباط تزریق با تأخیر زیاد، به تعویق انداختهاند، گوش میداد و با ناامیدی میپرسید: میدانی هر سال چند کودک از سیاه سرفه میمیرند؟ وقتی وندی مغرورانه به او گفت که ورم ملتحمهی چشم تیمو را با انداختن شیرش در چشم او التیام داده، نیتن نتوانست جلوی خودش را بگیرد و گفت: از شیر پستان خودت؟ انگار که وندی میخواسته با تیمو هرزگی بکند. هلن با احساس خوشایندی گذرا به نیتن که انتقاد از موضوع بحث جدید مربوط به مادر هلن را قورت داده بود، نگاه میکرد. نیتن نسبت به ارتباطشان از جانب خودش زیاد مطمئن نبود.

          هلن او را بخشیده بود، زیرا که عذرخواهی، التماس، گریه و دوباره عذرخواهی کرده بود. اما در جو فعلی ارتباطشان، هیچ نظری در مورد این که ادامهی ارتباط هلن با او در سازش با کدام ویژگی او نهفته است و این که چه چیزی باعث شد تا او را از برج آسانسوری قدیمی بیرون کند، نداشت. هلن از ایوانش لباسها، پیراهنهای سه دگمهی سفید و لباسهای زیر او را همچون پرندهی تیرخورده جلوی پایش پرت کرد. آیا میتوانست دوباره نامههایی را که هلن روی میز پخش و پلا میکرد، مرتب گوشهی راست میز روی هم بگذارد؟ آیا میتوانست به تسلیم شدن در برابر نیازش که خالی کردن یخچال از مواد غذایی که حتی از تاریخ مصرفشان کم مانده بود، ادامه بدهد؟ اگر چه هلن موقعیت بالاتری در روابطشان داشت، این احساس پیروزی با این واقعیت که او در حقیقت دیگر هیچ دوست پسری ندارد، رنگ        میباخت. فقط مجموعهای از تردیدها و تهمتها با ظاهری جذاب و باهوش در هیبت مردی با ریش، عینک و دستهای ظریفی که از تمیزی میدرخشیدند، ظاهر میشدند. تنهایی که به دنبال بحران بر او چیره شده بود، چنان ملموس مینمود که اغلب آن را به صورت یک شخص تصور میکرد. وقتی ظرف میشست یا به مارینا دلگادو، بهترین و متعهدترین هنرجویش، کمک میکرد، کنارش میایستاد. در حالی که نیم گوشی به آهنگ کلاویر خوشاخلاق که هنرجویش با آن کلنجار میرفت، سپرده بود؛ نیم نگاهی هم به درخشش گرد و خاک موجود در هوا از نور ظهرگاهی تابیده از پنجرههای کرکرهای آپارتمانش، داشت. تنهایی او را دنبال میکرد، در موردش قضاوت مینمود و آن عادتهای آزاردهندهاش که باعث کارهای نیتن شده بود، را نشان میداد. هلن واقعاً نمیدانست چرا بالاخره او را بیرون نکرد، جز اینکه دلیل آن، احساسات جریحهدار شدهاش از التماسها، صحبتهای شبانگاهی و اشکهای او باشد. میدانست ماجراهای دراماتیک شدید همواره احمقانهاند، اما یادآور شخصیتی بود که زمانی داشت –دختری که وقتی اجرای آرام بتهوون آنگونه که تصورش را میکرد، نمیشد، دختری که به خاطر راه دشـوار رسـیدن به کمال و بـه خاطر مـاندن در نیـمهی راه، گریه را سر میداد.

          اما چیزی که هلن بعد از شنیدن توصیف داروتی در مورد روش جوشاندن خونش احساس کرد، ناباوری نبود، ترحم بود. اما آن را هرگز به زبان نیاورد، زیرا نه تنها نمیخواست موجبات رضایت ناتان را فراهم کند، بلکه میدانست چنین احساسی نسبت به مادری که دوستش دارد، وحشتناک است. این لغت، کلمهی مناسبی برای مجموعهای از احساساتش - محرومیت، قدرشناسی، نفرت، شکیبایی، حیرت، سرکشی و دلبستگی غیرمنطقی- نسبت به داروتی بود. کسی که به طور    اجتنابناپذیر و عمیقی همچون قلب شکستهی هلن درونش ریشه دوانیده بود.

          دکتر هالورسن متخصص غدد، پزشک داروتی و خواستگار زمان دانشکدهی او، اخیراً گفته بود بیماری تا آن حد پیش رفته که خطر درمان عادی، البته اگر داروتی عقیدهاش را تغییر بدهد، بیشتر از خطر انجام ندادن کاری است.

          داروتی گفت: منظور شما این است که ریسک مردن من الان بدتر از ریسک مردنمه؟

          دکتر هالورسن آهی کشیده، گفت: دادی! و در حالی که دهانش به تحسین باز شده بود، سرش را به نشانهی عدم تمایل داروتی تکان داد.

          وقتی دکتر خبر را داد هلن در آزمایشگاه بود. نمیتوانست دلیل ادامهی مراجعهی داروتی به دکتر هالورسن و پذیرفته شدن داروتی از جانب او را به رغم مقاومت درازمدت داروتی در مقابل تجویزهایش درک کند. مسئلهی تمام آن تجویزهای انجام نشده در آزمایشهای لابراتوری چه بود؟ چرا دکتر به او اجازه میداد وقتش را تلف کند؟ شاید او نیز همچون هلن آنقدر با انتخاب نادرست روشهای پیچیدهی داروتی به جای علم سردرگم شده بود که واقعاً نمیتوانست آن را باور کند و منتظر بود تا شاید در نتیجهی تحلیل جسمانی، بالاخره کوتاه بیاید و تصمیم مادامالعمر و نگاه کینهتوزانهی خود نسبت به زندگی را کناری گذاشته و به شیمیدرمانی و اشعه روی بیاورد. داروتی این زن کوتاهقد و حراف بایونی برای احقاق حقوق زنان و ویتنام راهپیمایی میکرد، در حالی که پوسترهای دستساز او در بالای سرش به اهتزاز درمیآمد، میان جمعیت گم میشد، گویی که آنها را شبحی در هوا نگه داشته است. در پنجاه و هفت سال زندگیاش هرگز علاقهای به چیز دیگری، حتی فلسفه نشان نداد. هلن وقتی در شش سالگی پدرش را از دست داد، پرسید چقدر طول میکشد تا کسی به آسمان برسد؟ داروتی صورت هلن را میان دستانش گرفت و گفت: عزیزم به آسمان نه، این فقط داستان پریان است. برای دکتر هالورسن خیلی مایوسکننده بود که میدید داروتی به دکتر شیا و گیاهدرمانی نفرتانگیزش در محلهی چینیها، یا به پل رومرو و آمپولهایش در پارک اسلوپ و یا به کلینیک آبدرمانی در دی.سی اعتقاد پیدا کرده است. هلن باریکبینی دکتر را تحسین میکرد. دکتر هرگز انتخابهای داروتی را تحقیر نمیکرد. در این چند ماه اخیر، از زمانی که داروتی اولین مرحلهی وحشتناک دردهـایش را تجـربه میکرد، تا آنجـا که میتوانـست برای دیـدن او به

آپارتمانش میرفت.

          صبوری او درست نقطهی مقابل تحقیر نیتن بود. هلن در دفاع از تصمیم رفتن به آلمان به نیتن گفت: بدن خودش است. لحظهای که کلمهی بدن از دهانش خارج شد با ایدهی بدن نیتن و خواستههایش مقایسه شد که با بیاعتنایی میخواست بدن و خواستههای داروتی را پس بزند. هلن در همان لحظه احساس کرد که رانهایش خیلی محکم در شلوار جین پیچیده و سینههای کوچکش با سوتین نویی که از طریق اینترنت خریده بود، بیثمر برجسته شده است. هرگز پوست صافی نداشت. به رغم هشدارهای مادرش جوشهایش را مدام میکند یا    میفشرد. موضوع چه بود؟ آیا دوست دختر دیگر نیتن پوست صافی داشت؟ نیتن شانههایش را بالا انداخت، لبخندی زد و سپس سعی کرد از میان پنج تصویری که در کامپیوتر بالا و پایین میبرد آنی را نشان دهد که کمترین آسیب را به خودش بزند. هلن دوباره کاملاً تحقیر شد. فکر کرد مشکلش با او این است که نیتن خیلی از خطاهایش را از او پنهان میکند. علاوه بر بادی چیزهای دیگری هم وجود داشت: کندی (نام مسخرهی زنی)، دی زرت (یکی از جاهایی که مخفیانه قرار میگذاشتند) و تمام جملات مثل شما به چه چیزی فکر میکنید؟ بود که همچون رد شدن از مقابل ماشینی که با سرعت میرود، خطرناک مینمود.

          قطار در ایستگاه محلی توقف کرد. بیرون تاریک بود و هیکلهای

شبـحگونه که در هوای سرد اواسط زمستان اورکت پوشیده بودند، روی

سکو این طرف و آن طرف میرفتند. چشمهای داروتی  باز شد. در کوپه به دخترش چشم دوخت، اما هلن میدانست او را نمیبیند. بین خواب ناشی از دارو و نیمه هشیاری مبهم معلق بود. از این که مادرش را در این موقعیت و سرگردانی ناامیدکننده دید، احساس ناتوانی کرد. هلن همان قدر که از قبول این موقعیت بیزار بود، روی قاطعیت مادرش و بیمیلی او به سرگردانی در ناحیهی خاکستری احساساتش حساب میکرد. وقتی هلن در بسیاری از رقابتها نتایج متوسط بهدست آورد و با جدیت موقعیت خودش را در میان همکلاسیهای موسیقی سنجید، تصمیم گرفت رویای پیانیست شدن را رها کند. داروتی گفت: عاقلانه است. انگار سالها صبورانه منتظر این جواب هلن بود. هلن ناگهان کذب را در ورای رسیتالها و همهی آن اجراها احساس کرد، فکر کرد وقتی مادرش، پشتیبانش، تمام مدت پایش را به زمین میزد منتظر بود تا هلن متوجه شود.

          هلن مدتی نسبتا طولانی به مادرش نگاه کرد. رنگ آبی چشمانش در رطوبت چشمانش تار دیده میشد. دهانش طوری باز مانده بود که هلن میدانست خودش از آن حالت بیزار است. چند تار مو به لبهای خشکش چسبیده بود. داروتی چند نصیحت مهم به هلن در جوانیاش کرده بود، یکی از آنها این بود: دهانت را باز نگذار، آدم احمق به نظر میآید. هلن حتی در رختخواب سوتین میپوشید تا سینههایش افتادگی نداشته باشد و چون نمیخواست گوشهایش بیرون بزند، موهایش را هرگز پشت گوشش جمع نمیکرد. توصیههای داروتی چیزهایی مثلاجتناب از چیزهای ترسناک و تاریک بود. بنا بر این در واقع اصلاًنصیحت نبود، فقط اطلاعاتی به دردبخور در صورت نیاز بود. دندانهای داروتی زردتر از آنی بود که هلن به خاطر میآورد، اما حالا همه چیز او به نظر زرد میآمد، مثل صفحات کتابی قدیمی در کتابخانه.

          داروتی نفسزنان گفت: ای خدا! هلن لحظهای فکر کرد، آیا با کسی که ظاهراً اعتقاد چندانی به او ندارد صحبت میکند. اما چشمان داروتی ثابت مانده بود. به خود آمد، کجا هستیم؟

هلن در حالی که از پنجره به تاریکی بیرون نگاه میکرد، گفت: هیچ جا، همین حالا از شهری رد شدیم، مادر باید یک کمی بیشتر بخوابید. راه زیادی داریم. از حرفش پشیمان شد. مادرش آنقدر باهوش بود که بداند چه وقت چیزی نمیخواهد.

داروتی در حالی که تلاش میکرد بنشیند، گفت: هر وقت     میخوابم، احساس میکنم برای چیزی آماده میشوم. هلن بلند شد و به داروتی کمک کرد تا بنشیند. بوی عطر همیشگیاش همراه با بوی بدن به تحلیلرفتهاش، به مشامش رسید. هلن فکر کرد چه وقت این اتفاق میافتد، در کدام مرحله بوی بدن را دیگر نمیشود با صابونهای عطردار و اسپریها پوشاند، در کدام موقعیت آنها کارایی خود را از دست میدهند؟

هلن رو به روی مادرش نشست و پرسید: حالتان چطور است؟ خودش خستگی هشت ساعت پرواز از نیویورک را نتوانسته بود از تنش بیرون کند، با خوردن غذای زیاد در زمان کوتاه عرق کرده بود و نفخ داشت. دلش میخواست برهنه شده، حمام کند و دستشویی برود و از نو شروع کند.

داروتی گفت: عزیزم! درب و داغونم.

هلن پرسید: گرسنهاید؟

نه

هلن نگاهی به داخل کیفش انداخت: باید یک چیزی بخورید. یک تکه شیرینی کنجد و ساندویچ بوقلمون هواپیما را دارم.

ده ساعت ماندهاند، اگر بخورم میمیرم.

شیرینی را درآورد و گفت: به انرژیتان نیاز دارید.

داروتی گفت: عزیزم، حرفهای مفت این بروشورهای مزخرف را بگذار کنار، اخیراً اگر قرار است راجع به چیزی بدانم بدن مصیبتبار و عزیزم است که اگر الان بخورم، بالا میآورم و تمام کوپهای را که پولت را بابت آن هدر دادهای به گند میکشم.

هلن با دقت به طرح رگهای کشیده شده بر گونههای مادرش نگاه کرد. به زن لابریایی، نمونهای از زن کوتاه قد ماقبل تاریخ، که توی محفظهی شیشهای در موزه ویلشایر قرار داشت، فکر کرد. با پوست حیوان ملبس شده، موهای سیاه بلندش با شرم سینههای گچی و    لختاش را پوشانده بود. اما بعد با بازی نور و آینه، لباس و پوستش کناری میرفت، طوری که آدم میتوانست اسکلت گره گره او را ببیند. هلن در اولین نقل مکانش به لسآنجلس از موزه دیدن کرده، با دیدن عجایب شهر هیجانی او را دربرگرفته بود، اما حالا دیگر مانند بسیاری از مهاجران جدید میدانست که این زرق و برقها تصمیم آنها برای آمدن به این مکان را که جاذبهی چندانی ندارد، تحت تأثیر قرار میدهند.

هلن بالاخره گفت: مادر! خیلی سخت میگیرید.

داروتی آهی کشید. در لحن صدایش نشانهی تأسف بود. اوه، متأسفم. اما به دلایلی داشتن سرطان، به اشخاص دیگر این احساس را میدهد که میتوانند دستور بدهند، مثل این حرفها، تو که نمیدانی چه چیزی برای خودت خوب است، آنقدر احمق بودهای که این بیماری گرفتارت کرده.

متأسفم.

معذرت لازم نیست.

متأسفم.

نه...

هلن داشت لبخند میزد که چشمهای داروتی از یادآوری خاطراتش برق زد. داروتی وقتی هلن جوانتر بود، از این که او به خاطر هر چیز و از همهی اطرافیان خودش معذرت میخواست، بدش میآمد، هر چند که این رفتار به خودی خود یک واکنش بود. هلن به تاکید آزاردهندهی مادرش بر صداقت فکر میکرد. بعد از ماهها شکایت هلن از معلم علوم که فردی غیرمنطقی بود، داروتی پیش آن زن که در خانهاش به روی همه باز بود، رفت – زنی که تقریباً نیم فوت بلندتر از او بود- و از او در بارهی اینکه یائسگی را تجربه کرده یا نه سوال کرد. هـلن بیشتر جـوانـی خود را طـوری گذرانـد تا خودش را از نظر روانی و جسمانی

به موقعیتی بالاتر از مادرش برساند.

شیرینی کنجد را توی کیفش گذاشت. آنها با هم خوب بودند، سر به سر هم میگذاشتند. وقتی هلن موضوع را فهمید، با هواپیما به نیویورک آمد. انگیزهی عجیبی داشت، – مادرش را برای کمک عاطفی میجست- وقتی به آپارتمان میرسید معمولاً کمی میترسید، مطمئن بود مادرش او را آزرده میکند. مادرش هیچ وقت کلوچهی شکلاتی نمیپخت و هرگز التیامی برای دردهایش نبود. تمام هفته لباس خانهی کهنهای را که مادرش نگه داشته بود، میپوشید. جلوی در باز یخچال با دستی بر لمبرش میایستاد و لبهایش را ورمیچید. داروتی با شوخی تعجبآوری اصرار کرد دوست دختر نیتن را در کامپیوتر جستجو کنند. مادر و دختر با هم به عکسی که به طور مضحکی دکتر مینامیدند، طوری مبهوت مانده بودند که آدمی احساس میکرد به شاهکار هنری نگاه میکنند. کندی کاملا زیبا بود. موهای قهوهای براقی داشت، با آن زیبایی محلی، پوستش را با جراحی پلاستیک یا بتونهکاری صاف کرده بودند. مسلما جوانتر از هلن بود، اما قبل از این که هلن افسرده شود، داروتی عیبهایی از قبیل طرز قرار گرفتن چشمها، لبهای نازک و موهای اتو کشیدهاش یافت. میگفت که آن زن باسن بزرگی دارد، اگر چه در عکس صفحهی کامپیوتر فقط از گردن به بالا دیده میشد. توصیف مادرش باعث خندهی هلن شد، احساس حمایت کرد و سرشار از سپاس شد.

تصویـر مبهمی از دهـکدهی کوچـک در برابر آسـمان شب چون

شبحی پدیدار و در تاریکی مرموز ناپدید شد. صورتهای فلکی درخشان گاه و بیگاه بر زمین میتابیدند و شهر را با برجستگی زیاد نشان میدادند. هلن اگر لوچ بود، خانههای تاریک دامنهی تپه و ساختمانهای بلند و کوتاه کارخانهها را برج کلیسایی میانگاشت. او میتوانست به تمام نقاط جهان مسافرت کند. قبلاً هرگز آلمان را ندیده بود و حالا آن کشور را همچون نقشهی جغرافیایی میدید.

داروتی گفت: دستشویی دارم.

هلن سریع بلند شد، خوشحال از این که میتواند کاری انجام دهد، به مادرش کمک کرد تا از کوپه بیرون بیایند. با هم با حالتی معذب از راهرو باریک گذشتند. هلن همچنان که در دستشویی را باز میکرد، مادرش را گرفته بود تا با تکان قطار، تعادلش را از دست ندهد. داروتی مثل خمیر کاغذ، سبک و شکننده بود. هلن در را پشت سرشان بست و از پشت سر مادرش دست دراز کرد و درپوش فلزی توالت را بلند کرد. داروتی را محکم گرفت و زیپ شلوار او را باز کرده، آن را پایین کشید. داروتی همیشه به دیده شدن بدنش حساس بود؛ هلن به یاد نداشت قبل از بیماری، او را لخت دیده باشد و حالا بیماری، او را به تننمایی ناخواسته سوق میداد.

داروتی گفت: حالا دیگر میتوانم خودم کارم را بکنم.

هلن به راهرو برگشت و در را بست. به پنجرههای سرد تکیه داد. سعی میکرد تصویر رانهای چروکیدهی مادرش را که در وسط پاهایش همچون ساحل خشک چین خورده از موجهای کوچک شده بود، از فکرش بیرون کند. پنج دقیقه بعد، داروتی خسته از تلاشش بیرون آمد. در، پشت سر او با صدا بسته شد و او همچنان که زیپ و دگمهی شلوارش را میبست به در تکیه داد. هلن دستپاچه سعی کرد تا مادرش را از زیر نگاههای چند نفر غریبه که در انتهای راهرو این پا و آن پا  میکردند، پنهان کند. دستپاچگی او به زودی جایش را به اندوه داد، چون پیشرفت بیماری را در مادرش که او را از هویتش خالی کرده بود، تشخیص میداد. هویتی که همواره در تمام زندگیش و با چنان متانتی همراهش بود.

داروتی گفت: مثل زندان اردوگاه میماند، آدم فکر میکند فقط به خاطر ترس از کنایهها آن را یک کمی بزرگ ساختهاند.

هلن به کمکش رفت.

داروتی گفت: خوبم. و به طرف دیگر راهرو رفت و با قدمهای نامتعادل به سوی کوپهشان به راه افتاد.

هلن دید که هنوز هم دستش پشت مادرش دراز شده است. گویی میتواند تا حدودی از افتادن او جلوگیری کند. احساس کرد مضحک شده، دستهایش را پایین آورد. مادرش در تمام دوران زندگیش از کسی درخواست کمک نکرده بود. برای تامین مخارج تحصیل در سیتی کالج، به عنوان منشی در شیفتهای شبانه کار کرده بود. بعد از ازدواجش با پدر هلن به او در باز کردن مطب دندانپزشکی و ادارهی آنجا کمک کرد. گاهی اوقات هم وقتی به خاطر مشکلات مالی مجبور میشدند دختری پارهوقت به کار گیرند، بقیه روز را دستیار شوهرش میشد. شوهرش موقعی که مطب خوب پیشرفت کرده بود و ارزش فروش داشت، از دنیا رفت، اما حتی آن موقع به رغم درآمد خوب از فروش آن، به عنوان مدیر برای دندانپزشک جدید به کار در آنجا ادامه داد و هرگز حتی یک دقیقه تسلیم احساسات عاطفی خود در بارهی مرد دیگری که جای شوهر از دست رفتهاش با کفشهای سفید تخت را بگیرد، نشد. هرگز به ازدواج دوباره فکر نکرد. در جواب هلن که موضوع را پیش میکشید به سادگی میگفت: اوه، قبلاً ازدواج کردهام. گویی ازدواج مرحلهای از یک دستورالعمل است که تمایلی به تکرارش ندارد.

وقتی در صندلیهایشان نشستند، هلن گفت: دوست دارید برایتان چیزی بخوانم؟

چه چیزی با خودت آوردی؟

هلن مشتاقانه توی کیفش را جستجو کرد: اقبال، مردم، نرودا.

داروتی لبخند تمسخرآمیزی زد: عزیزم! سطحیه.

اما شما که نرودا را دوست داشتید!

داروتی گفت: مگر میخواهیم شعری برای سنگ مزارم پیدا کنیم؟

هلن با آزردگی که در لحنش موج میزد، گفت: بیانصافیه. حقیقت این بود که او در بارهی این که در مراسم تدفین مادرش چه چیز بخواند، فکر کرده و در ذهن خودش نرودا را انتخاب کرده بود. اگر چه داروتی از شعر و احساسات در کل خوشش نمیآمد، نرودا تنها شاعری بود که زحمت خواندن شعرهایش را به خود میداد. اما آیا برای هلن دلیل برداشتن کتاب از روی قفسه در لسآنجلس این بود؟ آیا این از ناشیگری او در این مورد مشخص بود؟ کتاب را کناری گذاشت.

داروتی گفت: آن را بخوان.

نه، اینجوری بهتر است.

میخواهم بشنوم.

کتاب را برداشت و از روی جلدش خواند: نوارهای نو و گفت: چیز دیگری میخوانیم.

داروتی با قاطعیت گفت: نرودا را بخوان.

هلن صورت مادرش را با دقت بررسی کرد تا ببیند نشانی از طعنه در آن به چشم میخورد یا نه. داروتی به طور مرموزی خندید. این همان حالت غیرقابل درکی بود که هلن از اوان جوانیاش به یاد داشت. روزی که مادرش سر کار بود، در آپارتمان ماری جوانا کشید و بعد سعی کرد به طرز مضحکی با روشهای بیثمر بوی آن را از بین ببرد. داروتی آن موقع خندید و چیزی نگفت، اما وقتی هلن صبح روز بعد بلند شد یادداشتی با این عنوان افراد زرنگ ضرورتاً متناسب عمل نمیکنند. روی آینهی دستشویی دید. هلن احساس کرد، مادرش توی جسمش وارد شده و قلبش را میفشارد.

کتاب را گشود و شروع کرد به خواندن:

امشب میتوانم غمناکترین مصراعها را بسرایم:

شب پر ستاره است و ستارههای آبی

در دوردستها میلرزند.

باد شبانه در آسمان میپیچد و آواز میخواند.

امشب میتوانم غمناکترین مصراعها را بسرایم.

دوستش داشتم و او نیز گاهی دوستم میداشت.

سراسر شبها همچو امشب در آغوشش میگرفتم

و زیر آسمان بیپایان، بارها و بارها میبوسیدمش.

خواندنش را قطع کرد.

داروتی با چشمهای بسته گفت: اوم، ادامه بده.

هلن گفت: خستهام.

داروتی چشمهایش را گشود و با دقت به دخترش نگاه کرد. هلن به کتاب نگاه میکرد. اشکهایش کلمات را به لکههای مبهم سیاهی بدل کرده بود. گفت: اوه، لعنتی، چه گندی زدم. میخواست با کلمات زشت غصه را از خودش دور کند، کلمات زشتی که مادرش به او یاد داده بود هرگز بر زبان نیاورد. زیرا همهی افراد بر این باورند که کلمات رکیک نمیتواند روش درست و عاقلانهای برای گفتن حرفهایشان باشد.

داروتی گفت: یا نه، شاید هم مشکل یک چیز دیگر است.

هلن به بالا نگاه کرد و گفت: اوع...

داروتی با خوشحالی شانههایش را بالا کشید.

هلن که میخواست موضوع صحبت را عوض کند، گفت: یادتان

میآید برای جشن تولدم سیندرلا آورده بودید؟ فکر میکردم واقعاً سیندرلاست، همان سیندرلا و آن همه راه را فقط به خاطر تولد من آمده است. در آخر مراسم به خاطر این که به من نشان دهید او فقط یک هنرپیشهی بیکار است، او را مجبور کردید کلاهگیساش را بردارد.

همیشه فکر میکردم این، کار والدین بدجنس است که    داستانهایی در بارهی قدرت پریان تعریف کنند و سپس داستانهایی در بارهی سادهلوحی دلپذیر فرزندانشان بگویند. من اعتقادی به این جور برخوردها ندارم.

هلن با بیقراری گفت: شما بالاخره باید به یک چیزی اعتقاد داشته باشید.

داروتی جوابی نداد.

مادر! به چه چیزی اعتقاد دارید؟

داروتی با احتیاط او را نگاه کرد. میخواهی باز هم سر سؤال جواب را باز کنی؟

فقط یک سؤال است، دلم میخواهد بدانم.

داروتی برگشت و از پنجره به تاریکی نگاه کرد. چشمهایش را بست و گفت: خوب، چراغها را خاموش کن. خستهام، خیلی.

در آخرین کنسرت فلارمونیک کم مانده بود آبروریزی شود. پیانیست برزیلی برنامه در آخرین لحظات به دلیل بیماری برنامهاش را لغو کرد، جانشینی برای او انتخاب کردند. یک زن آمریکایی جوان که شاید فقط دو یا سه سال بزرگتر از هلن بود، اما سوابق خوبی داشت. با ارکستر سمفونیهای بزرگ اجرا و ضبط داشت. – سیر صعودی در شغلی برجسته. تمرین خوب پیش میرفت، زن با اعضا، رهبر ارکستر و حتی هلن شوخی میکرد. خودش را به خاطر این که باید پارتیتور جلوی چشمش باشد، ملامت میکرد، چون میگفت قطعه را از حفظ میداند و آن را قبلاً اجرا کرده است. به هلن گفت: تو باید پوشش مخفی من باشی. هلن از این جملهی صمیمی شگفتزده شد؛ زیرا او را غیر از مواردی که به خود اجرا مربوط میشد، مانند سلیقهی پیانیست در مورد زمان صفحه برگرداندن، و این که چقدر نزدیک یا دور از پیانیست بنشیند، به حساب نمیآوردند. قطعه را هلن مطالعه کرده اما هرگز اجرایش نکرده بود. طی تمرین احساس میکرد انگشتانش آرام روی رانهایش تکان میخورند. چند شب قبل با پیانوی دیواری آپارتمانش تمرین میکرد. تلاش داشت از این طریق پیشرفت بکند. خیلی خوشحال بود که توانسته بود کل قطعه را تقریباً منسجم اجرا کند.

نیتن از اتاق خواب برای شنیدن موسیقی بیرون آمد و وقتی هلن در وسط اجرا دست از نواختن کشید او را تشویق کرد. هلن احساس کرد در معرض نمایش است. انگار برای اولین بار در مقابل او لخت شده بود.

نیتن گفت: نه، ادامه بده.

صورتش سرخ شد؛ سرش را تکان داد: خیلی مشکل است.

عالیه.

به نیتـن نگاه کرد. میخـواست منظورش را بفهمد، اما صورت او

کاملاً پر از شگفتی و شادی بود. از پشت پیانو بلند شد و به طرف او رفت. نیتن او را در آغوش گرفت، او هم به مدت یکی دو دقیقه در همان حالت ایستاد. احساس کرد، بودن در کنار مردی که به او به چشم وامانده نگاه نمیکند، چه دلپذیر است. تصور میکرد احساس بسیاری از موسیقیدانانی که میشناسد همین گونه است، احساسی که تلاش میکرد نسبت به خودش نداشته باشد. نیتن در آن مورد خوب بود. بعد از ظهرهای اجرا در اتاق نشیمن همراه با اولیا و مادربزرگها و    پدربزرگهای شاگردان هلن مینشست، با صدای بلند دست میزد، سپس اجرای هر هنرجو را همراه با او تحلیل میکرد. از پیروزیهای کوچک بچهها شاد میشد و با به یاد آوردن پچ پچ آنها با همدلی چهرهاش را در هم میکشید. نیتن او را جدی میگرفت، حتی وقتی که برای خود هلن این کار مشکل بود.

شب کنسرت، هلن به حدی آرام و خشک روی صندلیاش کنار پیانو نشست که هنرمند را تحتالشعاع خود قرار ندهد. یکی از دو لباس سیاه کنسرتش را پوشیده بود. ظاهر و حرکات او میبایست طوری پیش پا افتاده مینمود که عملاً جلب توجه نکند. این انکار، مناسب حالش بود. تنها راهی بود که میتوانست به رابطهی خودش با موسیقی فکر کند: چون سایهی آن، ضمیمهی آن. پیانیست، لباس قرمز تیرهی خود را که آستینهایش با تور و نگین بافته شده بود و رنگ پوستش را روشنتر و بازوهای سختکوش و چابکش را برجستهتر مینمود، مرتب و سپس صندلیاش را تنظیم کرد؛ موهای باز خود را پشت شانههایش انداخت. هلن همیشه از احساس هیجان قبل از شروع کنسرت لذت میبرد        – یکی از چند مورد معدود در زندگی که آدمی فکر میکند در آستانهی شادی است. درست مثل روبرو شدن با موج بزرگی که آدمی میخواهد خود را به دست او بسپارد. پیانیست برنامهاش را با چنان هیجان شدیدی شروع کرد که پشت هلن لرزید. با آن شروع پرشکوه، اجرای خود را به رهبر و اعضای ارکستر اعلام کرد. مطمئن بود تماشاگران با وجود ناامیدیشان از تغییر در برنامه با سپاس از بیماری پیانیست قبلی به  خانههایشان برمیگشتند. میخواست آن قطعه را چنان کامل و بینقص اجرا کند که به فکر هیچ کس هم نرسد این اجرا در اصل مال او نبود.

در طول ده دقیقه اتفاقی افتاد، اتفاقی نامحسوس برای همه جز هلن و پیانیست؛ مثل ضربان قلب بود. گردن زن سفت شد و به نت خیره ماند، جایی که اغلب بیتوجه از آن رد میشد. نفس هلن در   سینهاش حبس شد. احساس گیجی کرد، مثل زمانی که به هتل نیتن، حین کنفرانسی در آستین زنگ زد و در زمینهی آن صدای زنی را شنید و به دنبال آن صدای تند نیتن را که میگفت: نه! و سپس سکوت، سکوتی سرشار از عجز رقتبار او برای جبران اشتباهش. به پایین آمدن غیرارادی از صخره میماند.

اولین اشتباه پیانیست در اواخر صفحهی اول بود، – لحظهای که سیبمل باید لابمل میشد. او ادامه داد و هلن هم مواظب بود نگاهش نکند. میخواست نشان دهد متوجه اشتباهش نشده، اما او میتوانست پنهانکاری پیانیست را احساس کند. آن را در ذراتی که بین او و زن قرار داشت، احساس میکرد. ذراتی که مثل حبابهای گاز سودا به اطراف میجهید و او میتوانست اثر آن را بر پوستش احساس کند. زن سعی کرد توان خود را به اتاق بستهی ذهن متمرکزش برگرداند، اما اوضاع بدتر شد. گروه سه نفره برای تکرار قطعه چند میزان سکوت کردند. وقتی در پایان صفحهی بعدی هلن نیمخیز شد تا صفحه را برگرداند، چشمش به چشمان هراسان پیانیست افتاد و فهمید که زن، خودش را باخته است. او تمرکز و کیمیاگری عجیبی را که با آن هر موسیقیدانی میتواند به طور همزمان در درون و بیرون موسیقی حضور داشته باشد، از دست داده بود؛ - هر دو عملاَ از ارکستر و همهی چیزهایی که او در ارتباط با موسیقی آموخته و نسبت به آن مصمم بود، آگاه بودند و     همچنین از اینکه هنوز هم موسیقی چنان فضای روحش را پر کرده که برایش مثل صحبت کردن منسجم و آسان است.

هلن صفحه را برگرداند. پیانیست با تندی به او نگاه کرد. هلن متوجه اشتباهش شد، اما چه کاری میتوانست بکند؟ وقت برگرداندن صفحه بود. موسیقی ادامه داشت؛ ارکستر سرسختانه پیش میرفت. هلن با نگاهی سریع به زن متوجه شد که او عصبانی نیست بلکه مستأصل است، و هلن حالا در گفتگویی ساکت و صمیمانه با او بود. زن از هلن میخواست نجاتش دهد. هلن با چانهاش به موسیقی اشاره کرد. لبخند زد، امیدوار بود روش خوشبینانهای باشد. منظورش این بود که فقط ادامه بده. زن فقط باید جای خود را روی خط نتها و آکوردها پیدا میکرد و به عقب برمیگشت، مثل دختری که در بازی دابلداچ به این طناب و آن طناب میپرد. باید مغزش را از این رویداد، از نتهای گم کرده، دور میکرد. مثل هلن که خودش را از سکوت نفرتانگیز نیتن در پشت تلفن، در آستین، بنا به تشخیص مادرش کنار کشید و بدون  برنامهریزی قبلی به دنبال مسائل ضروری دیگر رفت. ناامیدی زن زیادتر میشد و هلن دست به کاری زد که میدانست در رسوم شغلی او اشتباهی آشکار، اما به همان اندازه ضروری است. کاملاً از جایش بلند شد و مثل زمان رسیتال که به هنرجوی سردرگمش کمک میکرد، به جلو خم شد و انگشتش را روی مکان صحیح نت گذاشت؛ سپس نشست، با این امید که حرکتش آن قدر سریع و ظریف باشد که توجه هیچ بینندهای را جلب نکند، اما میدانست که غیرممکن است.

بالاخره پیانیست تعادل خودش را پیدا کرد و اگرچه بقیهی اجرا و کل کنسرت آرام و نامحسوس به گوش هلن میرسید، هیچ اشتباهی نداشت. تماشاگران سخاوتمندانه تشویق میکردند. در حالی که رهبر ارکستر و پیانیست به تشویق بلند حضار پاسخ میدادند، هلن کنار صندلیاش ایستاده بود، سپس با فاصلهی معمول که حواس آنها را پرت نکند به دنبالشان از صحنه خارج شد. وقتی پیانیست و رهبر ارکستر برای تعظیم دوباره به صحنه برگشتند، پیانیست همزمان نگاه پیچیدهای پر از سپاس و تأسف، نفرت و شرم به او انداخت و هلن هم زمانی را به یاد آورد که توان اجرای موسیقی بیعیب و نقص را نداشت، زمانی که از غـم، خشم، امید و احساس دردناک به بنبست رسیدن، البته نه کاملاً در

زیبایی، پر شده بود.

داروتی نالهکنان بیدار شد.

هلن با صدای تندی که ناشی از تبدیل خواب و رؤیایش به ترس کاملاً خفهکننده بود، گفت: مادر!

داروتی دستش را روی قفسهی سینهاش گذاشت و با صدای خسته و بلندی گفت: اذیتم میکند.

هلن خودش را نزدیک مادرش که سرش را روی زانوانش خم کرده بود، کشید. داروتی صدای نامفهوم و ناهنجاری از خودش    درمیآورد.

مادر میتوانی این جوری نفس بکشی؟ بگذار سرت را بلند کنم؟

نزدیک مادرش رفت و به آرامی شانههای مادرش را به طرف پشتی صندلی کشید. صورت داروتی عین گچ سفید شده بود.

هلن گفت: م ریل زمان...

ما را در سایت ریل زمان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : railezamano بازدید : 157 تاريخ : پنجشنبه 28 مرداد 1400 ساعت: 20:02