چند روزی با «آزاده خانم و نویسنده¬اش» اثر دکتر رضا براهنی

ساخت وبلاگ

رمان «در باره­ی آزاده خانم و نویسنده­اش» هم وادارت می­کند به خواندن و هم انگیزه­ای است برای نوشتن. رمانی که مخاطبانش، بیشتر، نویسنده­ها هستند تا خواننده­ها. زیرا که قصه نوشتن را می­نویسد.  

«...او مجبور است نوشتن را از شخصیت­هایش یاد بگیرد. نوشتن قصه راحت است ولی نوشتن قصه نوشتن اصلا آسان نیست.».

          با دیدن جمله­هایی از هزار و یکشب در اول کتاب: «... در یکی از کتابها صورتی یافت که نزدیک بود آن صورت در سخن آید.» خواننده پی می­برد که در طول رمان با شخصیت­ها و تصویرهای جان­دار همراه خواهد شد.

          مطرح کردن زن سه چشم در اوایل رمان جرقه­ی دیگری در ذهن خواننده می­زند و او درمی­یابد برای درک این رمان، آن را نه با دو چشم که باید با سه چشم خواند. زیرا که نویسنده با چشم سوم­اش هیچ کس و هیچ چیز را دیده و بر روی کاغذ آورده است. به همین دلیل مخلوقاتش با چشم­های عادی درک نمی­شوند. سه چشمی که سه بعد زمان را هم­زمان درمی­یابد و سه بعد رؤیا، خیال، واقعیت را و سه­های دیگری که در طول رمان مدام به اشکال گوناگون مطرح شده است.

          «تغییری عظیم، عجیب و نورانی در جهان مشاهده کرد. سه چشم باز بود. کامل. کامل. کامل. بی­آنکه چشمکی در کار باشد. سه کامل...» و خواننده با باز کردن هر سه چشمش است که در دنیای نورانی زوایای پنهان کتاب را می­­تواند ببیند و از پیچیدگی­های آن سردرآورد. و این­گونه است که:

          «... می­توان از جنسی به جنسی، از جنسیتی به جنسیتی دیگر رفت ولی تحت تسلط نبود و مسلط هم نبود. می­توان پیش از زبان بود. در زبان بود و در آن سوی زبان بود. می­توان در خواب بود یا بیدار... هیچ­کس سه چشم ندارد. فقط زبان می­تواند موجود سه چشم بیافریند. پس زبان قادر به آفریدن چیزهایی است که طبیعت از ارائه­ی آن­ها عاجز است...»

در جایی هم می­گوید که: «... برای جذب آن منظره، نگاهی وسیع­تر و عمیق­تر لازم بود تا همه آنچه رؤیت می­شد در آن جا بگیرد....»

          عادت دکتر رضا به نیافتن جواب قطعی برای چیزی، همراه داشتن استقلال فکری­اش، عکس گرفتن از جاهای خالی، دوربین به دست گشتن در کویر، شناسنامه گرفتن برای آدم­ها پس از مرگ­شان و ... است که رمانی این گونه پدید می­آورد.

وقتی می­گوید: «چرا نشود روزی حافظ شخصا از اعماق زمان بلند شود و شعرش را خودش بخواند...» و وقتی از سوزاندن کتاب­ها توسط شریفی سخن می­راند و آن را آشویتس می­نامد و می­گوید: «سوختند، همه­شان، صورتها، سینه­ها، شانه­ها، پاها و استخوان­هایشان، حتی بهارهای پر از گلهای باغچه­های دنیا...تن کارگرها... همه یک­جا، و حالا در همه جا بوی گوشت، بوی سوختگی جهانی.» می­دانی که با رمانی کاملا متفاوت روبرو هستی و آن را با حضور شخصیت­هایش می­خوانی.

«زیرا که دکتر رضا است که حساب­ها را به هم می­زند... حساب واقعیت را چنان غرق در حساب غیرواقعیت می­کند که جدا کردن یکی از دیگری محال می­شود... قصه، قصه­ای فضایی، یعنی در آن کسی، کسی را در طول زمان تعقیب نمی­کند، بلکه آدمها یکدیگر را مثل ستاره­ها در فضا می­یابند، در تصادفی بی­زمان. آن­هایی که دنبال معنی بگردند، یادشان می­رود که آن فضا چگونه اجرا شده است. ... بیانی که با هم سر سازگاری ندارند، و به رغم این ناسازگاری، تنها به صورتی که با هم­اند، وجود دارند و به صورت دیگر وجود ندارند.» و این­جاست که می­دانیم این رمان متفاوت را باید متفاوت نیز خواند. اگر مثل ایام قدیم صرفا در فکر یافتن معنا برآییم، فضاهای این­چنینی را از دست می­دهیم. فکر می­کنم بهتر باشد هم­چون پری خود را به دست فضای رمان سپرد تا هر کجا دلش می­خواهد و می­رود تو را هم ببرد. نگران نباشیم، مکان­ها و افرادی خواهیم دید که به عمرمان ندیده­ایم. لذت­هایی را تجربه خواهیم کرد که حتی تصورش را هم نمی­کردیم و فقط آن زمان است که در جای جای رمان خودمان را می­یابیم و با شخصیت­هایش زندگی می­کنیم.

دکتر رضا قصه­های قدیمی را برنمی­تابد، در قاب معینی جا نمی­گیرد و پایش را فراتر از همه جا و همه کس می­گذارد و به هیچ جا و هیچ کس می­رسد:

«پس از این، قصه نه یک شروع خواهد داشت، نه یک وسط و نه یک پایان، آغازهای متعدد و پایان­های متعدد خواهد داشت» و ادعا می­کند که: «باید نویسنده، عمل نوشتن را به رخ نوشته بکشد.»

منظورم این نیست که بانی این شیوه دکتر رضاست. هنر دکتر رضا همانند بعضی از نویسندگان این سبک در آفرینش هنرمندانه­، روانه کردن خواننده یا نویسنده با شخصیت­های داستان و یکی­کردن­شان با آن­هاست.

در حین خواندن رمان، انگار داشتمچندین کتاب را پشت سر هم، یا به صورت همزمان می­خواندم، بی­آن­که از کتاب اصلی دور شوم. البته نه تنها کتاب­های خود کتاب بلکه کتاب­های دیگر نویسنده­ها را نیز. نویسنده چه با مهارت این تکه­ها را به هم وصل کرده است. هم­چون چهل تکه­هایی که در عین زیبایی تکه­ها در کلیت خود نیز شاهکارهای هنری هستند بی­آن­که تکه­ها استقلال یا زیبایی خود را از دست داده باشند. همان­طور که دکتر رضا در رمان می­نویسد: «... برای این­که او متن را به صورت تنظیم نشده دریافت کند نویسنده اول می­بایست آن را به صورت تنظیم نشده تحویل او می­داد. پس اثری از این نوع، اثری است متشکل از قطعات مختلف که ذهن خواننده یا نویسنده از بیرون آن را تنظیم نمی­کند، تکه تکه است و هیچ قدرتی را از بیرون نمی­پذیرد و اگر هیچ قدرتی را از بیرون نمی­پذیرد، طبیعی است که هیچ قدرتی را از درون هم نمی­پذیرد. تألیفی پیش از قطعات وجود ندارد و پس از خواندن خواننده و حتی تبدیل شدن او به نویسنده، باز هم تألیفی غیر از آن قطعات وجود ندارد.... اجازه نمی­دهد اثر از بالا، از بیرون و از پایین دیده شود، اثر، اثری است که از درون، تکه تکه است.»

«... فقط تکه­تکه­های قصه­ها بود و هر چیزی به شکل خود، به شکل درونی خود، خود را تنظیم می­کرد و یا اگر نمی­خواست تنظیم نمی­کرد...»

و می­توان گفت که زندگی واقعیست که قطعه قطعه شده، در جای جای رمان فرو می­رود.

«... زندگی­اش قطعه قطعه می­شد و در قطع­های مختلف کتابها فرو می­رفت...»

زمانی که شریفی به جای شخصیت­هایش از طرف شادان مورد بازجویی قرار می­گیرد و ملزم به جواب سؤالاتش می­شود، با خود می­گوید: «... چند زندگی، دهها رؤیا و هزاران خاطره در همین جملات به هم تنیده شده بودند و حالا یک آدم کاملا بیگانه با ماجرا، یک مأمور دولت، یک بازجوی بدبخت و ساده که تنها سلاحش کتک و شکنجه بود، می­خواست از چیزی به این پیچیدگی سردرآورد...»

او مرگ نویسنده را چه با حرف و چه با آشویتس دیگری که در آن نویسنده خودسوزی می­کند، بیان می­کند: «قصه را یک نفر می­نویسد و به همین دلیل زور می­گوید. اما کسی که قصه نوشتن را می­نویسد با زورگویی مخالف است... قصه مؤلف یعنی سلطنت مؤلف و دکتر رضا با این سلطنت همیشه مخالف بوده، پس با مؤلف هم مخالف است. اگر نویسنده قصه را طوری بنویسد که انگار نوشتن قصه را می­نویسد، حتی اگر بمیرد باز قصه ادامه خواهد یافت...»

یکی از اهداف دکتر رضا در طول رمان نشان دادن جاهای خالیست که بیش­تر از جاهای پر برای نویسندگان ارزشمند است و به خاطر این توانایی­اش شخصیت­ها و تصویرهای او تقلیدی از افراد یا اشیاء موجود نیست. «ما بی­مدل نقاشی می­کنیم... می­خواهیم وارد دنیایی بشویم که در آن جهان دست به بازی آزاد زده.»

در مقایسه­ی کتاب و عکس می­گوید: «کتاب را می­شد راجع به آینده هم نوشت، عکس را نمی­شد از آینده گرفت... زن می­خواست جای خالی، خالی بودن جای خالی را به رخ بکشد و ...» بله می­توان گفت دیدن جای خالی، جایش خالیست. اکثر ما آن جاهایی را می­بینیم که هر عکاسی چه ماهر، چه تازه­کار می­تواند از آن عکس بگیرد. نویسنده­ی واقعی یا خیالی از آنی و آن­جایی عکس می­گیرد که دیده نمی­شود. «... دنیا پر از آدم­هایی است که دیده نمی­شوند. بعضی دوربین­ها آن­ها را می­بیند... نویسنده از آدمهای نامرئی عکس می­گیرد....»

«فیروزه و مجید حالا از تاریکی عکس می­گیرند. عکس گرفتن از تاریکی...»

«چیزی غایب خود را مدام اعلام می­کرد.»

«به چیزهایی مراجعه کردم که وجود ندارن تا شما بدونین که من می­تونم به همه جای دنیا مراجعه کنم. حتی به جاهایی که نیستن.»

«آن پایین جغرافیای ناپیدایی وجود داشت این قلمرو از کوه و دریاچه و جنگل و شهرها ساخته نشده بود. این قلمرو، قلمرو خط­ها و زبانها بود که در هم فرو می­رفتند....»

«تصویر و تقلیدی از چیزی نبود... یک خود غیر قابل تقلید بود...»

این تصویرها و شخصیت­های غیرتقلیدی و زنده فقط از اشخاصی چون دکتر رضا برمی­آید، زیرا که با استفاده از خط و زبان قلمرویی می­سازد قابل زندگی، ملموس و در عین حال جدید.

به شهرش تبریز می­آید و می­رود. ارک علیشاه، کوه آینالی، دروازه گجیل، پاساژ، ناچره­لر و باغ گلستان را به مثابه­ی میخ­هایی می­داند که زمین تبریز را به جای ثابتی وصل کرده­اند. او شهرها را با تاریخ قصه­های آدمها به پا می­دارد و با اسطوره­ها.

زن در رمان او سه چشم دارد، متکثر است، اولین رمان خوان است و مشوق بعضی از شخصیت­هایش به خواندن داستان.

چشم­های آزاده خانم انگار همه را دیده بود و از همه چیز خبر داشت. چهره­اش جواز عبور بود و مرزها را می­چید که نشانگر جهان وطنی اوست. زنی که وطنش جهان است و در عین حال شناسنامه­ی خودش را دارد که متولد تبریز است.

در باره­ی پسرِ شهیدِ شریفی می­گوید: «... ولی چه زجری کشید بیچاره دکتر شریفی تا موجودی به نام مجید شریفی را بی­وساطت مادری شخصا بزاید...» و چه با مهارت زحمت آفریدن شخصیت را به زاییدن تشبیه می­کند.

شخصیت­های رؤیایی و واقعی در هم می­آمیزند. زمان­ها و مکان­ها نیز. این­جاست که فراتر از زمان-­ مکان می­روی و آن­قدر احساس آزادی و راحتی می­کنی که می­خواهی در آن بی­زمانی- بی­مکانی بمانی.

هم­چون بوف کور شخصیت­ها، حوادث، مکان­ها و همه چیز در هم آمیخته، یکی می­شوند. در قسمتی از رمان انگار خود بوف کور را می­خوانی و در جاهای دیگر رمان، رمان­های دیگر را. شادان و بیب­اوغلی همراه با تعلیمی­شان یکی می­شوند و لیلیت و شهرزاد و آزاده خانم نیز. سال و محل تولد طاهره مشهدی با آزاده خانم یکیست و از نظر ظاهر هم شباهت به هم دارند. شریفی و دکتر رضا هم­زادند و ... «کارنین، شادان و بیب­اوغلی از یک گل آفریده شده و آنا و آزاده از گوهری دیگر. شاید شریفی در سراسر زندگی­اش به دنبال این بود که افرادی را از اردوگاه کارنین و شادان و بیب­اوغلی به یک اردوگاه بینابینی منتقل کند و از سوی دیگر افرادی از اردوگاه آنا و آزاده خانم در زیر آن چرخ­ها را هم، به همان اردوگاه بینابینی انتقال دهد تا ترکیب جدیدی خلق کند که در آن جنسهای آدمها از ترکیب محتوم قبلی­شان فراتر رفته باشد... و از آن زهر خونین هر دو یعنی ظالمیت یکی و مظلومیت دیگری حذف شده باشد.» و با این جملات می­توان گفت که اردوگاه بینابینی آرمان­شهری است که نه مرد ظالم است و نه زن مظلوم. جنسیت در آن جا رنگ می­بازد و همه انسانند. در ضمن می­توان گفت که چه زیبا سیاهی و سفیدی شخصیت­ها را به طیف خاکستری که اردوگاه بینابینی می­نامدش، منتقل می­کند.

داستان را از داشتن فقط یک زبان خلاص می­کند و به نویسنده این امکان را می­دهد که نه فقط با زبان خود بلکه با زبان شخصیت­هایش نیز رمان را پیش ببرد.

«زبان داستان یکی نیست زیرا که یک نفر یک زبان ندارد و به تعداد حوادث زندگی­اش و آدم­هایی که می­بیند زبان دارد...»

و در نهایت «به صدا در آوردن جهان آینده بسیار مهم­تر از دیدن آن بود...» صدای آینده را می­شنود و به سوی آن حرکت می­کند. در سال 1376 زمان چاپ اول کتاب از متروی تبریز سخن می­راند.

«... کنار متروی تبریز ایستاده­ام. قرار است از نوه­ها و نتیجه­های شریفی عکس بگیرم.»

در یک کلام با شعر و عکس و کلمات دنیایی آفریده است که نظیرش را در هیچ کجا ندیده­ای.

از لحظه لحظه­های بودن با کتاب آزاده خانم و نویسنده­اش لذت­ها بردم و فایده­ها که در این جا مجالی برای همه­ی آن­ها نیست، در عین حال زبان قاصر از بیان آن­ها. با مرده­هایش مُردم، با زنده­هایش زندگی کردم، با زن­هایش زن بودم و ... با پروازهایش به پرواز درآمدم. خلاصه بگویم این چند روز را همراه آزاده خانم و نویسنده­اش با دکتر رضا زیستم، مُردم، پرواز کردم و جای خالی­اش را در تبریز دیدم.

ریل زمان...
ما را در سایت ریل زمان دنبال می کنید

برچسب : چند روزی با ارغوان,روزی چند بار, شویم,روزی چند بار مسواک بزنیم,روزی چند بار چای سبز بخوریم,روزی چند بار بکنیم,روزی چند بار دوستت دارم,روزي چند بار نزديكي كنيم,روزی چند بار ادرار,شوهرم روزی چند بار منو میکنه,روزی چند عدد بادام بخوریم, نویسنده : railezamano بازدید : 285 تاريخ : يکشنبه 21 شهريور 1395 ساعت: 21:14