از در و دیوارش میبارد. از پنجره و درش وارد میشود. الان دیگر خیلی خیلی آسان به سراغش میرود. مدتیست دعوت نشده همه جا میرود، مهمان ناخوانده شده است. یکی از میزبانهایش به او گفت: خیلی زود و بیخبر آمدهای! هنوز اینجا چیزی ندیدهام که رفتنم مهم نباشد. فعلا برایم مهم است، بدون دلیل که نمیتوانم بگویم، مهم نیست. بعد رو به من کرد و گفت حالا دیگر سن و سال هم برایش اهمیتی ندارد، از کودک و جوان هم حیفش نمیآید. دیگر التماس و دعای هیچکس برایش مهم نیست. هر جور دوست دارد سراغشان میرود. وقت و بیوقت. از هر جا به هر جا دلش میخواهد میرود
مادر هر عزاداری که میرفت، آهی میکشید و میگفت: «همهمون یه جون بیارزش داریم و اونم قرضیه که باید به موقعش پس بدیم. نوبت ما کی میشه، هیچکی نمیدونه.»
آن موقع پرداخت وام برای خودش رسم و رسوماتی داشت. اقساطش درازمدت بود. غیر از تعداد خیلی کم مریض و تصادفی همه به موقع اقساطشان را میپرداختند و بعد تسویه حساب میکردند. اما حالا چی؟ وام را نداده، پس میخواهد، نخواهی بدهی هم از در و دیوار میبارد، از پنجره و در وارد میشود، الان دیگر خیلی خیلی آسان به سراغ آدم میآید. موقعی میآید که اصلا انتظارش را نداری. سراغ کسی میرود که به فکرت هم خطور نمیکرده. با گریمها و اسمهای جدید میآید. زود زود جهش میکند. طوری وانمود میکند که بازی میکند، یک عده هم وارد بازی او شدهاند. ولی آن روز وسط بازی یکیشان به او گفت مگر با جون آدمها هم بازی میکنن، کمی به فکر فرورفت ولی زود خودش را جمع و جور کرد و زد به همان راهی که همه در این مواقع میزنند.