خیلی محتاط

ساخت وبلاگ

از اون روز محتاط شدم. چند ماهی می¬شد پشت سرش حرفایی می¬شنیدم. حرفایی تازه، خیلی تازه. توی چندین سال رابطه-ی دوستیشون چنین چیزهایی نشنیده بودم. حالا بعد از ماه¬ها که مهمون اومده بود، باهاش سرسنگین بودن. می¬دونستم دیر یا زود به گوشش می¬رسونن، اما دیگه فکر نمی¬کردم هر چی از ذهنشون بگذره به زبونشون میارن. توی صحبت¬هاشون جملات مجهول بکار می¬بردن، فاعل جمله¬های معلومشون هم بیشترش سوم شخص بود. به خیالشون نمی¬فهمید یا نمی¬خواستن مستقیم بگن. سوسن گفت: زمونه خیلی بد شده، کم به مدل کاسه ـ بشقاب نگاه کنین، این¬ها مهم نیستند که، آدم باید تو انتخاب دوست خیلی دقت کنه. روناک گفت: صداقت رو الان منی هم حساب نمی¬کنن. پشت سر آدم هر حرفی می¬زنن بعد هم ... اِاِاِ جلوی روش داشت پشت سرش صحبت می¬کرد. سوسن سیاهی چشماشو به طرف اون برد و زود برگردوند: حیف از اون همه انرژی که صرف بعضی¬ها کرده¬ام. حیف! همه¬شو ریختم بیرون. این یکی رو دیگه خوب می¬شناسم. بیشتر از این که انرژی بده، انرژی می¬گیره، اصلا تخلیه می¬کنه آدمو. اولش اونم انگار فاعل¬ها رو واقعاً غایب حساب می¬کرد، لابد فکر می¬کرد منظورشون همسایه¬شونه، یا به روی خودش نمی¬آورد. توی بحث شرکت می¬کرد و نظرش رو راحت می¬گفت. بعد یه دفه ساکت شد. با تردید سیاهی چشماشو از این به اون برگردوند و سرش رو پایین انداخت. حال به حال و رنگ به رنگ شدنشو دیدم. اول کبود شد بعد قرمز بعدش هم سفیدِ سفید. لرزیدنشو دیدم. با دستپاچگی پاشد و رفت. آره! از همون لحظه که اشکاشو دیدم محتاط شدم. وقتی از اونا جدا شدم یه راست اومدم خونه، تموم دوستامو با داشته¬ها و نداشته¬هاشون ریختم جلوم، به چرتکه زدم حساب و کتابشونو، اونایی که حسابشون سنگین از آب دراومد گذاشتمشون کنار. هیچکی نموند برام. خیلی تند رفته بودم. باید دوباره سبک سنگین¬شون می¬کردم. دلم نمی¬خواست همه¬شونو کنار بذارم. ولی از این هم می¬ترسیدم که منم اشتباه کنم و همه¬ی انرژیمو هدر بدم. خودشون گفتند زمونه عوض شده. نباید بذارم دیگه بیخودی تلف شه. خیلی فکر کردم. این دفه یکی دوتاشو کنار گذاشتم. همونایی رو که کلمه¬های صداقت، انرژی، انتخاب دوست و ... شده بود کلمه¬های دم دستشون. اگه می¬شمردمشون از هزار تا هم زیاد می¬شد. شاید هم آلزایمر گرفته بودن و سوزن گرامافونشون روی همون کلمه¬ها گیر کرده بود. دلیلش هر چیزی می¬تونست باشه. من از اونا خیلی ترسیده بودم، خیلی. اونام نمی¬خواستن کنار بمونن. بارها و بارها اومدن و خواستن خودشونو توی بقیه جا کنن، اما نه، من خیلی محتاط شده بودم، خیلی محتاط، خیلی.

 |+| نوشته شده در  دوشنبه بیست و نهم اردیبهشت ۱۳۹۳ساعت 16:25  توسط روح انگیز پورناصح  | 
ریل زمان...
ما را در سایت ریل زمان دنبال می کنید

برچسب : خیلی,محتاط, نویسنده : railezamano بازدید : 132 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1396 ساعت: 11:26