آن سال ها، آفتاب و باران که به ندرت با هم می باریدند، پری میگفت: «الآن گرگ می زاید، مگر نمی بینی گرگ چقدر کم است.»
الآن ماه هاست آفتاب و باران از هم جدا نمی شوند و گرگ ها یکی پس از دیگری می زایند. نمی دانم با این همه گرگ چه خواهیم کرد. آفتاب و باران را که با هم می بینم، می ترسم. فکر می کنم با گرگ ها دست به یکی کرده اند. می خواهند باد را هم سرگردان تر از همیشه کنند. دیگر نمی داند ابر را کدام سو ببرد. راه آفتاب و ابر را گم کرده است.
حالا دیگر باد هم همیشه با آفتاب و باران می آید و با هم سمفونی گرگ ها را می نوازند و گرگ ها یکی پس از دیگری می زایند؛ زاده هایشان بزرگ تر می شوند و باز با سمفونی گرگ ها می زایند و می زایند و می زایند.
و نمی دانم آیا جایی مانده است که آفتاب به تنهایی بتابد و اگر باران آمد برود و جایش را به او بدهد؟ آیا آن جا دیگر باد سرگردان تر از همیشه نیست و مسیر آفتاب و ابر را می تواند پیدا کند؟
برچسب : نویسنده : railezamano بازدید : 135