نمیدانست کی و چگونه میزبانش شده بود. تا به خودش بیاید تمام وجودش را بیسر و صدا تسخیر کرده بود. به هر چیز شک میکرد. نکند هفتهی پیش که پابرهنه روی ماسهها راه میرفت، از پاهای لختش روزنهای پیدا کرده؟ صورت و دستهایش که همیشه بیرون بود، معلوم نبود از این طریق وارد بدنش شده باشد. یک ماه پیش هم خواب وحشتناکی دیده بود، شاید هم رؤیایش آن را از اعماق ناخودآگاهش بیرون آورده بود. نمیدانست دورهی کمونش چند روز، چند هفته، چند ماه یا چند سال است. راه که میرفت میترسید جلوی پایش چاه عمیقی باز بشود، میترسید سنگی، آهنی از آسمان روی سرش بیفتد، تلویزیون را اصلا باز نمیکرد، صدای موتور دیوانه,آشنای,دیرینه ...ادامه مطلب