از در و دیوارش میبارد. از پنجره و درش وارد میشود. الان دیگر خیلی خیلی آسان به سراغش میرود. مدتیست دعوت نشده همه جا میرود، مهمان ناخوانده شده است. یکی از میزبانهایش به او گفت: خیلی زود و بیخبر آمدهای! هنوز اینجا چیزی ندیدهام که رفتنم مهم نباشد. فعلا برایم مهم است، بدون دلیل که نمیتوانم بگویم، مهم نیست. بعد رو به من کرد و گفت حالا دیگر سن و سال هم برایش اهمیتی ندارد، از کودک و جوان هم حیفش نمیآید. دیگر التماس و دعای هیچکس برایش مهم نیست. هر جور دوست دارد سراغشان میرود. وقت و بیوقت. از هر جا به هر جا دلش میخواهد میرود مادر هر عزاداری که میرفت، آهی میکشید و میگفت: «همهمون یه ,خیلی,آسان ...ادامه مطلب