از شرم حرف های او تمامی حرارت بدنم به صورتم هجوم می آورد. میزان قرمزی اش را نمی توانم حدس بزنم، اما عرق از سر و صورتم می ریزد. دستمال کاغذی ها خیسِ خیس می شوند و بیشترش به صورتم می چسبد. حوله ای برمی دارم. پاهایم یخ زده است. زیر لحاف پاهایم را با سرعت به هم می مالم، بی فایده است. بدنم کرخت شده. انگشتانم گزگز می کند. چشم هایم باز نمی شود اما نمی خوابد هم... با صدای آشنایی چشمانم را باز می کنم. گوشی ام را برمی دارم و نگاه می کنم. نمی دانم از
کجا می داند، که ترانه ای، شعری، موزیکی مرا از ژرفنای چاه های اندوه بیرون می کشد و من چندین هفته با زمزمه ی آن ها از چاه ها دور می شوم! و باز وقتی نزدیک آنها می شوم باز نمی دانم از کجا می داند! شاید هم نمی داند! باز با تلنگری مرا از آنجاها دورتر و دورتر می کشاند. در این لحظه ها شادی به سراغم می آید. دیگر به زمین و چاه هایش فکر نمی کنم. به پرواز در آسمان ها و بودن با پرنده ها و ابرها و ستاره ها فکر می کنم. تمام زندگی ام را به آسمان می برم و شادتر و شادتر می شوم و شاید او هرگز نمی داند که ناجی من است و من مدیون قلب بزرگ و مهربانش! با صدای زنگ تلفن چشم هایم را باز می کنم، اما همچنان به آسمان فکر می کنم و ماندن در آنجا. دیگر زمین جای زیستن نیست. |+| نوشته شده در شنبه بیست و هفتم آذر ۱۴۰۰ساعت 22:41  توسط روح انگیز پورناصح | ریل زمان...
ادامه مطلبما را در سایت ریل زمان دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : railezamano بازدید : 135 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 2:11